خودکشی – نشریه شهر ® https://the-city.ir بهترین های دنیای فانتزی ☠ مهد ادبیات گمانه زن Thu, 15 Nov 2018 09:43:42 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.1 https://the-city.ir/wp-content/uploads/2021/08/cropped-1a10e375bae1d923e7e22e7477eb50a4-32x32.png خودکشی – نشریه شهر ® https://the-city.ir 32 32 داستانک های شهر – قصه ی هشتم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%87%d8%b4%d8%aa%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%87%d8%b4%d8%aa%d9%85/#comments Thu, 15 Nov 2018 09:43:42 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4112 هشتمین قصه از سری “داستانک های شهر” هم منتشر شد!

توجه: این داستانک، ادامه ی داستانک قبلی (سه قسمتی) است. اگر هنوز داستانک قبلی را نخوانده اید، اینجا کلیک کنید.

 لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره ی هشت دعوت می کنم.

 

نویسنده: سامان کتال

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

تف به این شانس.

بازم زنده ­ام. این دومین خودکشی ناموفق منه.

دفعه­ ی اول که سعی کردم خودکشی کنم، خودمو از بالای یه ساختمون دو طبقه پرت کردم پایین. از پشت­ بوم خونه­ ی خودمون پریدم روی شمشاد­های پیاده ­رو. می ­دونم خنده­ داره. یعنی حتی عرضه­ ی یه خودکشی درست و حسابی رو هم ندارم. می ­دونم خنده­ داره و می ­دونم یه احمقم. وقتی از ارتفاع شش­ متری پریدم روی شمشادها، حتی بیهوش هم نشدم. فقط دنده ­ام شکست و پوست تمام بدنم زخم شد. یه شاخه­ ی کلفت شمشاد هم فرو رفت توی نافم. از شانس بدم – و یا حماقت بیش از حدم – نصف شب بود و هیچ بنی­ آدمی نبود که منو از اون لا دربیاره. نمی­ خواستم جلب توجه کنم. می ­خواستم در سکوت خبری بمیرم. نمی­ خواستم پدر و مادرم تو اون موقعیت منو ببینن. اگه چشمم تو اون لحظه به مادرم می­ افتاد، حتماً از خودکشی منصرف می ­شدم. بالأخره به زور خودمو از بین اون شاخ و برگ­ ها بیرون کشیدم و به خودم لعنت فرستادم. فرداشم که خانواده منو تو اون وضعیت دیدن، یه خالی براشون بستم و گفتم نزدیک بود ماشین با سرعت بهم بزنه و منم از ترس خودمو انداختم تو شمشادها. مامانم بنده ­خدا کلی به اون راننده­ ی ماشین کذایی فحش و نفرین فرستاد. دلم برای مامانم می ­سوزه. هنوزم دنده ­ام درد میکنه. واسه دکتره هم همون چاخان رو سرهم کرده بودم و اون بهم گفته بود که یه بالون فوت کنم و تا چند روز فعالیت سنگین نکنم تا دنده­ ام خود به خود ترمیم بشه.

مرد میانسال سبزآبی پوش بهم کمک می­کنه تا روی تخت دراز بکشم. بعدشم میگه که خانواده ­ام الان میرسن و تا اون موقع میتونم هرچی که خواستم و هر کاری داشتم با پرستار درمیون بذارم.

گاوم زایید.

این بار دیگه چه بهونه­ ای واسه خانواده دربیارم؟ وقتی یه اشتباه رو مرتکب میشی اسمش میشه تجربه، وقتی بار دوم همون اشتباه رو مرتکب میشی، اسمش میشه حماقت. به اینجاش فکر نکرده بودم. مطمئن بودم که این ­بار دیگه رفتنی ­ام. اصلاً به عواقبش فکر نکرده بودم و حتی یه درصد هم احتمال نمی ­دادم زنده بمونم. انگار قسمت نیست. انگار نیروی دافعه­ دارم واسه اون دنیا. آخه یه آدم چقدر می­تونه درکنار بدبخت بودن، احمق هم باشه؟ گینس کجایی که ثبتم کنی؟! ایسنا کجایی که ازم مصاحبه بگیری؟ بیست و سی کجایی که پخشم کنی؟

گور پدر بیست و سی! به ننه بابام چی بگم؟

راستشو بگم؟ بگم شرمنده داشتم خودمو می­ کشتم یهو نشد؟ ایشالله دفعه­ ی بعد؟! بگم این دومین خودکشی ناموفق منه و هرهر به ریش خودم بخندم؟ و اون وقت بابام جلوی جمع یه کشیده بخوابونه زیر گوشم تا این یه ذره آبروی نداشته ­ام هم بره؟

اصلاً لازم نیست نگران باشم. چون می ­دونم دکتر تا الان همه چیز رو گذاشته کف دستشون. هه! چه خرم من که می­ خوام بامبول دربیارم. خدایا خودت کمک کن! منو که به درگاه خودت قبول نمی ­کنی! حداقل یه کاری کن مامانم نفهمه. اگه بفهمه سکته می­ کنه. دلم برای مامانم می سوزه که چنین بچه ­ای داره.

نمیشه. اگه زنده بمونم، تا آخر عمر باید خفت و خواری و طعنه و متلک تحمل کنم. باید همینجا تمومش کنم. دیروز نشد؟ امروز که میشه! خدا که آفیش نمیکنه!

هنوز کسی نیومده تا چیز میز بهم وصل کنه. چیز میز یعنی همون سرُم و دم و دستگاه. توی اتاقم هیشکی نیست. تنهام. به زور از جا بلند میشم و لبه ی تخت میشینم. یه جفت دمپایی زیر تخت افتاده. همون دمپایی هایی که روی ویلچر تو پام بود. اونا رو می پوشم و میرم لب پنجره. عجب سگ جونی هستم من! هرکی جای من دوبار خودکشی میکرد می پوکید! با این حال من هنوز توانایی راه رفتن هم دارم!

میرم لب پنجره. خداخدا میکنم که بیمارستانش بلند باشه و منم طبقات بالا بستری باشم. خدا دعامو مستجاب میکنه. طبقه ی چهارم یا سوم بیمارستان بستریم کردن. خدا دعامو مستجاب کرد! البته باید از پرسنل احمق بیمارستان هم ممنون باشم که یه مورد خودکشی از ارتفاع رو توی طبقات بالا تک و تنها ول میکنن!

خدایا، میشه یه دعای دیگه هم از من استجابت کنی؟ خواهش میکنم پنجره قفل نباشه.

دستگیره رو می گیرم، میچرخونم و به طرف خودم میکِشم. بازه! آیم سو فاکینگ لاکی! بریم برای تلاش سوم! تا سه نشه بازی نشه!

پنجره رو باز میکنم و خودمو به ضرب و زور به لبه ی پنجره میرسونم و اونجا میشینم. تا میام به زیر پام نگاه کنم، در اتاق باز میشه. تا نیمرخ میچرخم، ولی نمیتونم کسی که داشت وارد اتاق میشد رو ببینم. حتی فرصت نمیکنم زیر پامو ببینم، و بدون معطلی خودمو پرت میکنم پایین.

بین زمین و آسمون بودم و داشتم فریاد می کشیدم که دیدم که یه کامیون پر از بار ملحفه و لباس خدمه ی بیمارستان داره از پایینم رد میشه. گفتم الانه که مثل تو فیلما بیفتم توی یه جای گرم و نرم! اما من چنین چیزی نمیخواستم!

در یک چشم به هم زدن قبل از اینکه کامیون سر برسه، با پهلو به کف آسفالت برخورد کردم و ستون فقراتم خرد و خاکشیر شد. دستم له شد و پایین تنه ام بی حس شد. ضربه ی شدیدی به سرم وارد نشد، اما دید چشمام تار شد و درد از دهنم بیرون زد. در همون شرایط، کامیون که فاصله ی کمی با من داشت، علی رغم سرعت آهسته اش نتونست به موقع ترمز بگیره و با چرخ جلوی سمت راننده از روی من رد شد. بعدش وقتی کامل ترمز کرد، چرخ عقبش روی بدن من ایستاد. در همون حال که داشتم لِه می شدم و از جون می دادم، راننده ی احمق از ماشین پیاده شد و چون دستپاچه شده بود، دوتا پای منو گرفت و سعی کرد منو از زیر چرخ بکشه بیرون.

یک ثانیه ی بعد، پای من از زیرِ زانو تو دست راننده بود. از بس زور زده بود، پای چپم رو از جا کنده بود. همونجا بود که راننده از هوش رفت و نتونست دوباره سوار کامیون بشه و چرخ عقب رو از روی من برداره تا کمک به زنده موندنم کنه.

منم منتظر همین بودم. درحالی­که سرتاسر وجودم درد میکرد و تیر می کشید، بدون اینکه هاله ی نوری به سمتم بیاد و یا مرد سبز پوشی دستم رو بگیره، روحم از تنم جدا شد و به سمت جهنم دره ای رفت که خیلی ها اونجا منتظر اومدنم بودن.

اما این پایان ماجرا نبود.

از قضا شاگرد شوفر کامیون که صحنه رو دیده بود، فوراً پشت فرمون پریده و چرخ کامیون رو از روی من برداشته بود! اوه مای فا –

***

روی تخت بیمارستان دراز کشیدم و همه جای بدنم درد میکنه. وقتی میگم همه جا یعنی همه جا! سر تا سر بدنم تا جایی که میتونم ببینم باندپیچی شده و فقط چشمام معلومه و…

باز هم نمردم. باز هم زنده موندم و احتمالاً حالا حالاها نمیتونم از جای خودم بلند شم. حتی نمیتونم اختیار دستشویی رفتنم رو داشته باشم چه برسه به اینکه اقدام به خودکشی کنم. یعنی با این تفاسیر دیگه حتی امکان اینکه خودکشی کنم هم وجود نخواهد داشت. یا میندازنم توی تیمارستانی جایی، یا اینکه زندانیم میکنن، یا توی خونه چهارچشمی مراقبم هستن.

آه زندگی! دوباره من موندم تو! انگار قرار نیست من تو از هم جدا بشیم! من تو مثل زن و شوهری هستیم که بدون شناخت از همدیگه، ما رو نشوندن پای سفره ی عقد.

هنوز باید زنده بمونم. هنوز مجبورم نفس بکشم. هنوز هم باید این زندگی رو تحمل کنم و هنوز باید زندگی کنم و زندگی کنم و زندگی کنم.

زندگی ای که از هزاران میلیون میلیارد تریلیارد مرگ بدتره.

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%87%d8%b4%d8%aa%d9%85/feed/ 11
داستانک های شهر – قصه ی هفتم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%87%d9%81%d8%aa%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%87%d9%81%d8%aa%d9%85/#comments Tue, 06 Nov 2018 13:14:19 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4090 هفتمین قصه از سری “داستانک های شهر” منتشر شد!

توجه: این داستانک، ادامه ی داستانک قبلی است. اگر هنوز داستانک قبلی را نخوانده اید، اینجا کلیک کنید.

  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره ی هفت دعوت می کنم.

 

نویسنده: سامان کتال

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

……

چشمامو باز میکنم. ذهنم سرجاشه! همه­ جا سفیده. نمی­تونم باور کنم. مگه میشه؟ آدم معمولاً بعد از خودکشی میره جهنم. ولی اینجا شبیه هرجایی هست جز جهنم! شایدم چیزایی که از جهنم بهمون گفتن نادرست بوده. شاید جهنم به جای ­اینکه سیاه و نارنجی باشه، سفیده. اگه می­تونستم برگردم به دنیا، حتماً به همه میگفتم که باورشون درمورد جهنم چقدر اشتباهه. بهشون می ­گفتم که جهنم اون جایی نیست که فکر می­ کنید.

چشمام از شدت برق ناگهانی ای که ابتدا بهشون برخورد کرد، کمی تار می ­بینن و یه حالت گیجی توی سرم دارم. مغزم هنوز از سنگینی داره گرومپ گرومپ میکنه. حالا از اون تنهایی مطلق خارج شدم. می ­تونم چند نفرو ببینم که دارن راه میرن. چندتا زن که لباس­ های سفید پوشیدن. باورم نمیشه. حوری! خدایا نوکرتم. باورم نمیشه بعد از خودکشی اومده باشم بهشت! کاش می تونستم به دنیا برگردم و به همه بگم که… صبر کن ببینم. نکنه اینا حوری­ های جهنم باشن؟!

از این فرضیه­ متناقضی که ساختم متنفر میشم و سرمو بالا می­گیرم تا کوفتگی گردنم رو آروم کنم. جالبه. دردهایی که توی دنیا تحملشون می­کنی تو این دنیا هم همراهت هستن. بالاسرم به فاصله ی هر دو ثانیه، یه نور سفید رنگ رد میشه. خیلی برام جالبه که توی عالم اموات میشه بصورت نشسته حرکت کرد. انگار روی یه صندلی نشستم و دارم به سمت جلو حرکت می­کنم.

چشمام هنوز تار می ­بینه ولی می­ تونم حس کنم که چندتا حوری از کنارم رد میشه. می ­خوام دست دراز کنم و یکیشونو لمس کنم، ولی حجب و حیا اجازه نمیده چنین جسارتی کنم. وقت زیاده. تا عمر دارم می­تونم با تک­ تک این ارواح لطیفه – متضاد ارواح خبیثه!- وقت بگذرونم. فقط باید منتظر بمونم ببینم تکلیفم چی میشه اینجا. بلاتکلیفی خیلی بده. کاش خدا زودتر به پرونده ی من رسیدگی کنه. یه خودکشی ساده که این همه دنگ و فنگ نداره. یا رومی روم یا زنگی زنگ. یا بهشت بَرین، یا اسفلِ سافلین.

ناگهان از حرکت می ­ایستم و به سمت راست تغییر مسیر میدم. متعجبم از اینکه مدرنیته توی عالم مأوا هم داره حکمرانی می­کنه. من یه روحم با قابلیت اتوپایلوت! خدایا تکنولوژیت تو حلقم.

ناگهان دوباره می ­ایستم. دید چشمام بهتر شده. همه­ جا با سرامیک سفید پوشیده شده. بوی خاصی هم میاد. شامّه ­ام درست کار نمی­ کنه ولی بویی آمیخته از کلر و الکل توی هوا استشمام میشه. حتماً باید استخری چیزی باشه. شایدم همون گودال ­های معروف مواد مذاب باشه که گناهکاران رو میندازن توش. با توجه به فناوری­ هایی که اینجا دیده میشه، بعید نیست نوع شکنجه­ ها و عذاب ­ها هم در طول زمان تغییر کرده باشه. شاید الان گناهکاران رو با تینر و کلر و فرمول های شیمیایی جدید شکنجه میدن. هیچوقت شیمی ­ام خوب نبود ولی فکر کنم ترکیب الکل- تینر- کلر یه محلول کشنده ایجاد کنه که هر موجود دوپا و یا چهارپایی رو به عَر زدن وا داره.

سمت چپم یه درِ کِرِم­ رنگ هست که روی اون عدد 43 نقش بسته. بعض گلومو می­ گیره و ترس تمام وجودم رو مال خودش می­ کنه. یاد فیلم “درخشش” اثر استنلی کوبریک می­ افتم. اونجا هم یه اتاق بود که توش یه زنِ زامبی ­شده، آدما رو اغوا می­کرد. واقعاً تنوع عذاب تو این عالم غوغا می ­کنه! بابا تو مدرسه به ما گفتن فقط قیر داغ می ­ریزن تو حلقمون اگه گناه کنیم. حالا فوقش خودکشی که گناه کبیره است واسش همون گودال شیمیایی کفایت می ­کنه. خداییش واسه این عذاب­ ها آماده نیستم. عجب گیری کردیما.

بغضم رو قورت میدم و به سمت راستم نگاه می­کنم. یه حوری از کنارم رد میشه و بی ­توجه به من، به نیم متر بالاتر از جایی که کله ­ام قرار داره لبخند میزنه و سلام می­ کنه. تازه متوجه میشم که حوری مذکور، یه تیکه پارچه­ ی سیاه سرشه که شبیه مقنعه است. اخم می­ کنم، به بالا نگاه می­کنم و سرمو 90 درجه می ­چرخونم. با گوشه ی چشم، یه مرد میانسال رو می­ بینم که با تعجب به منِ متعجب چشم دوخته و لبخند می ­زنه. لباس سبزآبی روشن به تن داره و بهش نمی خوره فرشته­ ی عذابم باشه. احتمالاً یکی از خدمه­ ی اینجاست. حقوقشم مستقیم از خدا می­ گیره. سرمو بر می ­گردونم و دوباره به جلو خیره میشم.

اوضاع کمی مشکوک میزنه. یه جورایی این فضا برام آشناست. تمرکز حواس ندارم. ناگهان چشمم می ­افته به پاهام و می ­بینم یه جفت دمپایی پلاستیکی از اینایی مارک آدیداس روشون خورده توی پاهامه. یعنی پاهام توی دمپاییه و جورابم پام نیست. زیر پاهامم یه پنل خاکستری- مشکی قرار داره که دوتا چرخ کوچیک کنارشون پیچ شده. تازه متوجه میشم که آرنج ­هام روی دسته های یه صندلی چرخدار قرار داره و کف دستامم روی شکمم رو به بالا قرار داره انگار که دارم دعا می­کنم.

پس خبری از اتوپایلوت نیست و من روی ویلچر نشستم. بخشکی شانس. تازه داشت خوشم می اومد. مرد سبزآبی­ پوش در اتاق 43 رو باز می­کنه و منو هل میده داخل. با دیدن تخت و دم و دستگاه، تازه دوزاریم می ­افته که کجام و صدای خانمی که از طریق بلندگوها پخش میشه و میگه: «آقای دکتر فلانی به رادیولوژی… آقای دکتر مگسیان به رادیولوژی.» باعث میشه مطمئن بشم چه اتفاقی افتاده و من چرا اینجام.

آه میکشم و چشمامو با تأسف می ­بندم. من توی بیمارستانم. این همه مدت توی بیمارستان بودم و داشتم واسه خودم خیالبافی می­ کردم. من توی بیمارستانم. خودکشی من ناموفق بوده.

مشت هامو از عصبانیت گره می ­کنم و ناخونامو کف دستم فشار میدم. من مجروح شدم و آسیب دیدم. ولی نمردم. بازم یه خودکشی ناموفق دیگه. و این یعنی من هنوز… زنده­ ام.

ادامه دارد…

 

(برای خواندن ادامه ی این داستانک، اینجا کلیک کنید.)

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%87%d9%81%d8%aa%d9%85/feed/ 1