داستان ترسناک – نشریه شهر ® https://the-city.ir بهترین های دنیای فانتزی ☠ مهد ادبیات گمانه زن Thu, 25 Aug 2022 03:53:29 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.1 https://the-city.ir/wp-content/uploads/2021/08/cropped-1a10e375bae1d923e7e22e7477eb50a4-32x32.png داستان ترسناک – نشریه شهر ® https://the-city.ir 32 32 داستان کوتاه “هیولا” جذاب ، خفن و لرزه افکن! https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d9%87%db%8c%d9%88%d9%84%d8%a7-%d8%ac%d8%b0%d8%a7%d8%a8-%d8%8c-%d8%ae%d9%81%d9%86-%d9%88-%d9%84%d8%b1%d8%b2%d9%87-%d8%a7%d9%81/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d9%87%db%8c%d9%88%d9%84%d8%a7-%d8%ac%d8%b0%d8%a7%d8%a8-%d8%8c-%d8%ae%d9%81%d9%86-%d9%88-%d9%84%d8%b1%d8%b2%d9%87-%d8%a7%d9%81/#respond Sun, 29 May 2022 11:37:53 +0000 https://the-city.ir/?p=2584 هم اکنون می توانید داستان کوتاه زیبا و جذاب«هیولا» را به قلم نویسنده و مترجم جوان و خوش ذوق آقای “محمد علی زاده” از وبسایت نشریه شهر دانلود کنید. در ادامه با ما همراه باشید و این داستان زیبای 5 صفحه ای را مطالعه فرمایید.

خلاصه ای کوتاه از داستان هـیــولا:

صدای جیغ زنی از دوردست ها می آید. در تاریکی جنگل به ناچار وارد کلبه می شوم تا از شر هیولاهای اطراف در امان بمانم. بوی بسیار نامطبوعی فضای تاریک داخل کلبه را پر کرده است. کبریتی از قوطی کبریت بیرون می کشم و روشن می کنم. لکه های خون در سر تا سر دیوار های کلبه نقش بسته است. در همین لحظه قطره ای خون از سقف کلبه بر روی پیشانی ام می چکد که مرا وادار می کند با آستین پاره پیراهنم آن را پاک کنم….

 

برای دانلود داستان کوتاه «هیولا» روی لوگوی زیر کلیک کنید.

 

دانلوذ کتاب PDF الکترونیکی داستان

 

در شبکه های اجتماعی به ما بپیوندید!

کانال تلگرام ماصفحه اینستا

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d9%87%db%8c%d9%88%d9%84%d8%a7-%d8%ac%d8%b0%d8%a7%d8%a8-%d8%8c-%d8%ae%d9%81%d9%86-%d9%88-%d9%84%d8%b1%d8%b2%d9%87-%d8%a7%d9%81/feed/ 0
داستانک های شهر – قصه ی چهاردهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%87%d9%85/#comments Sun, 20 Jan 2019 16:45:42 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4795 قصه ی چهاردهم از مجموعه داستانک های شهر را می توانید در ادامه ی این مطلب بخوانید.  لطفاً نظرات خود را زیر همین پست برای ما بنویسید و اسمی برای این داستانک انتخاب کنید.

 

 

نویسنده: بامداد باستانی

 

 

 

 

 

 

مردِ اول در‌حالی که میز چوبی را با ناخن‌های بلندش می‌خراشید، دهان خود را باز کرد و منتظر ماند. چشم‌بندی روی چشمانش و دستبندی دور مچ دستانش بود.

خانم پرستار لقمه‌ای داخل دهان مردِ اول جای داد و دور دهان او را با دستمال کاغذی پاک کرد.

مردِ اول لقمه را جوید و با چهره‌ای اخم‌آلود مزه مزه کرد. گفت: «سوخته.» طعم زغال داشت. مردِ اول پرسید: «گوشت گنجشک؟»

مسئول اعدام آهی کشید و پاسخ داد: «آره.» سر کچلش را با دست چپ مالید و به فکر فرو رفت. به گنجشک‌های کباب شده‌ی داخل پشقاب خیره شده بود و در ذهن خود مرور می‌کرد که هر کدام را به چه شکل شکار کرده است. در آن سوی میز، خانم پرستار نگاهش را با نگرانی بین مردِ اول، مسئول اعدام و گنجشک‌ها می‌گرداند. روز دوم کارش بود و چیز زیادی از جو حاکم نمی‌دانست. دستش را هماهنگ با صدای چکه‌ی آب از سقف، روی میز می‌زد و سعی می‌کرد تمرکز کند.

مردِ اول پرسید: «می‌شه بخوابم؟» گفته‌ی خود را کمی خواهشمندانه تلقی کرد، پس با لحنی آمرانه افزود: «خوابم میاد.»

مسئول اعدام که رشته‌ی افکارش پاره شده بود، سراسیمه از جا برخاست و زمزمه کرد: «آره. می‌تونی بخوابی.» آهی عمیق‌تر از آه قبلی سر داد و رو به خانم پرستار گفت: «بریم.»

خانم پرستار پشقاب کباب گنجشک را برداشت و پشت سر مسئول اعدام از اتاق خارج شد.

مردِ اول گفت: «شب به خیر.» و سرش را روی میز گذاشت.

مردِ دوم گفت: «شب به خیر.» و چراغ را خاموش کرد. پرسید: «چرا اینجایی؟»

مردِ اول پاسخ داد: «خودم خواستم بیام.» و برای رعایت ادب پرسید: «شما چرا اینجایین؟» هرچند برایش اهمیتی نداشت.

مردِ دوم گفت: «داخل مترو دستفروش بودم. ظرف مسی و پاسور و آدامس می‌فروختم.»

باران شدیدی از دیروز می‌بارید و آب تا ساق پای دو مرد می‌رسید. در ابتدا مسئول اعدام سعی کرده بود آب را با یک سطل آشغال از اتاق بیرون بریزد، اما پس از چند ساعت کار طاقت‌فرسا، تسلیم شده بود.

مردِ دوم نجوا کرد: «شنیدم چند تا اتاق دیگه هم طبقه‌ی بالا هست. ما رو گذاشتن داخل پایین ترین اتاق. اگر همین جور بخواد بارون بیاد تا فردا شب تا گردن زیر آبیم.»

مردِ اول پاسخی نداد.

بیرون از اتاق، مسئول اعدام یخچال کوچکش برای یافتن تکه نانی زیر و رو می‌کرد تا گنجشک‌ها را با آن بخورد. چیزی نیافت. پس فقط یک لیوان آب نوشید و به تخت‌خوابش رفت.

 

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%87%d9%85/feed/ 5
داستانک های شهر – قصه ی سیزدهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%db%8c%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%db%8c%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/#comments Mon, 14 Jan 2019 06:00:24 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4758 قصه ی شماره سیزده از مجموعه داستانک های شهر را می توانید در ادامه ی این مطلب بخوانید. این داستان مناسب سنین زیر پانزده سال نیست! لطفاً نظرات خود را زیر همین پست برای ما بنویسید.

 

 

نویسنده: Leon Wolf

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی ویبره ی موبایل، کابینت آشپزخانه را لرزاند، دستکش های پلاستیکی را در آوردم تا بتوانم صفحه را لمس کنم. جواب داده بود: “باشه.کِی؟ هنوز خونه ی قبلی هستی؟” انتظار نداشتم دوست دختر سابقم بعد از به هم زدنمان به دعوتم جواب مثبت بدهد، اما به هر حال می خواستم او را ببینم.

       بعد از این که فهمیدم در حال خیانت است، بی سر و صدا از زندگی اش بیرون رفتم و دیگر با او حرف نزدم. تایپ کردم: “عصر یا شب. هر زمان مایل بودی بیا. دلم برات تنگ شده. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که بهت پیام ندم. منتظرتم 3> !”

      کمی به صفحه خیره شدم تا جواب روی صفحه ظاهر شد. “باشه. ساعت 7 می بینمت.” پوزخندی زدم و به اتاق نهارخوری رفتم و میز را برای صرف شام چیدم.

****

      به چهره اش نگاه کردم. زیباتر شده بود و حسابی به خودش رسیده بود. منظورم آرایش نیست که برای من انجامش داده باشد. لاغرتر شده بود و حالا بیشتر به لباس پوشیدنش اهمیت می داد. گویا حالا زندگی راحت تر و مقبول تری داشت. حداقل خنده هایش واقعی تر بود!

      در حالی که برایش کمی شراب ریختم پرسیدم: “خوب چه خبر؟ چه کارها میکنی؟” می دانستم که من باید سکوت را بشکنم و خودم را خوش برخورد نشان دهم تا بداند که مشکلی بین ما نیست و من برای سرزنش او را این جا دعوت نکرده ام. دقایقی بعد کاملا شاد و خندان راجع به زندگی تازه اش برای من گفت و همانطور که انتظار داشتم، اصلا وارد گذشته ای که با هم داشتیم نشد؛ چه برسد به این که حداقل عذر خواهی کند!

      با خنده پرسید : “از تو چه خبر؟” لبخند ناامیدانه ای زدم: “به همون کار عکاسی مشغولم. رفتم چین، تایلند. یه کم شرق گردی خلاصه!”

      “عکسای جدید رو بیار ببینم. دوست دختر پیدا نکردی؟”

     ” نه! “

     ” من رو بخشیدی ؟ “

     ” پس چطور دعوتت کردم و الان داریم با هم حرف می زنیم؟”

     ” سایمون رو چطور؟”

   ” سایمون دوست صمیمی من بود . من اون رو با تو آشنا کردم و بعد…. رو به رو شدن با اون زمان بیشتری برام نیاز داره. بهتره راجع به گذشته حرف نزنیم . هوم؟”

      نمی خواستم بحث به این چیز ها ختم شود. بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.  کاسه های آبی را پر کردم و به سمت میز رفتم. شارلوت در حالیکه با موبایلش روی میز به کسی پیام می داد، نگاهی به بشقاب خوراک انداخت: “به نظر میاد تو آشپزی پیشرفت کردی!”

لبخند زدم و نشستم. ” تو خیلی چیز ها پیشرفت کردم!” موبایلش را به کناری سر دادم. “سرد می شه!” شروع به خوردن کرد اما دائما حواسش به موبایلش بود و پیام می فرستاد. طوری که من زودتر غذا را تمام کردم.

پرسیدم: ” چیزی شده ؟ از غذا خوشت نیومد؟”

سرش را تکان داد. ” چرا چرا واقعا خوشمزست! راستش باز هم می خوام اگر هست؟ “

بشقابش را برداشتم. ” باشه برات پر میکنم! “

بلند شد. ” نه ، خودم می کشم!” به سمت آشپزخانه رفت.

گفتم: ” باشه. من هم می رم عکس ها رو بیارم.”

وقتی عکس ها را از کشو بیرون کشیدم، از داخل آشپزخانه بلند پرسید: ” کدوم قابلمه؟ “

گفتم: ” سمت چپی.”

     وقتی آمد کنارش نشستم. موبایلش را برداشت و نفس عمیقی از سر حرص کشید.” معلوم نیست کدوم گوریه جواب نمی ده!” بعدش سعی کرد در حالی که غذایش را می خورد، به عکس ها نگاه کند.

توضیح دادم: “یه سری عکس های پروژه ایه.”

     عکس اول از یک گربه ی بامزه بود و عکس بعدی یک ظرف غذا از یک غذای چینی. لبخند زدم: “این غذا در واقع همون گوشت گربه است.”

زدم عکس بعد که یک سگ شیواوا بود و عکس بعدی یک بشقاب غذا. شارلوت گفت :” خدای من واقعا این چیزها رو میتونن بخورن؟ بدمزه نیست؟”

زدم عکس بعدی. عکسی کلوز آپ از تناسلیم رد نشانش دادم. بلند خندید. می دانست که یک شوخی است؛ تا این که پرسیدم: “مگه غذایی که خوردی بدمزه بود؟” و عکس بعدی را نشانش دادم.

عکس همان سوپ و کاسه ی آبی جلویش بود. قبل از این که چیزی بگوید دستم را دور گردنش حلقه کردم و خندیدم و عکس بعدی را نشان دادم.

همان عکسی که سایمون روی زمین افتاده بود و دیگر آلت نداشت. چاقویی که از آشپزخانه برداشته بودم را از آستینم بیرون کشیدم، سپس آن را آرام پشت گردن شارلوت مالیدم و گردنش را لیسیدم. سپس درِ گوشش گفتم: ” این بار آخریه که می خوریش!”

 

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%db%8c%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/feed/ 6
داستانک های شهر – قصه ی پنجم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/#comments Sat, 20 Oct 2018 07:41:16 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4038 پنجمین قصه از سری “داستانک های شهر” به همراه کاور اختصاصی منتشر شد! این داستانک جذاب را بخوانید و لذت ببرید.  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره ی پنج دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

 

 

نویسنده: Leon Wolf

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 از وقتی به این کشور  نقل مکان کردم، بیشترین چیزی که برام آزار دهنده بود ، مهندسی ساختمون هاشون بود. خونه ها پر از قناصی و سوراخ سمبه های به درد نخورد بود. انگار که اتود اولیه ساختمون، همون نقشه ی اصلی ساختمون تلقی می شد.

     معلوم نبود دیوار ها از چی ساخته شده بودن. مقوا یا کاغذ؟ اولش طبقه ی دوم یک آپارتمان بودم و شبی دو بار بیدار می شدم . بالا سرم تخت همسایه چنان به زمین کوبیده می شد که احساس می کردم من دوست پسر زن خیانتکار همسایه ام که زیر تختشون قایم شدم و باید صدای داد و فریاد عشقولانه با شوهرش رو تحمل کنم!

      خونه ی بعدی من یک زیر زمین بود. روز های اول اقامت در اونجا، ساعت هفت صبح بود که بالشم ویبره رفت. در حالی که به کسی که این وقت صبح زنگ زده فحش می دادم زیر بالشم دنبال موبالم گشتم. وقتی نگاهش کردم خبری از زنگ نبود. با منگی سرم رو رو متکا گذاشتم. هنوز صدای ویبره می اومد اما قبل این که زیادی گیج بشم همسایه بالایی گفت : ” الو !؟” و شروع کرد به حرف زدن با تلفن!

      خونه ی بعدیمو طبقه ی سوم و چهارم یک واحد دوبلکس، در آخرین طبقه ی یک آپارتمان گرفتم تا از شر صدا های همسایه های بالایی خلاص بشم. دورش زمین خالی و پارکینگ بود. خوشحال بودم که حتی از بغل هم صدایی نمیاد! خوشبختانه این جا نه اون زن پر سر و صدای اولی بود ، نه موبایل و صدای آهنگ هندی پیرمرد بالایی که تو خونه قبلی زندگی می کرد.

       طبقه ی پایین رو اتاقِ کارم کردم و طبقه ی بالا رو برای خواب و موزیک قرار دادم تا صدای گیتار الکتریک کسی رو آزار نده. معمولاً طبقه ی بالا سکوت بود اما وقتی برای کار به طبقه پایین می رفتم، صدای جیغ و داد بچه ی همسایه پایینی می اومد. بار دیگه تعجب کردم. چرا که نقشه ی ساختمون طوری ساخته شده بود که صدای زر زر بچه و دویدنش انگار از طبقه بالا می اومد؟ انگار که یک نفر بالا سرم یورتمه می رفت. فکر کنم مهندس هاشون تصادفاً تونسته بودن قوانین فیزیک صوت رو زیر پا بذارن!

      بچه گاه و بی گاه جیغ و داد می کرد و مادرش سرش داد می زد تا ساکت بشه. حتی صدای پریدن آب توی گلوی بچه و سرفه های رو اعصابش رو می شنیدم. بالاخره یه روز که بچه مدام جیغ می کشید و ضجه می زد به تنگ اومدم و رفتم طبقه ی پایین تا بگم صدای بچشون رو خفه کنن. در زدم. صدا قطع شده بود و پیرمردی در رو باز کرد. شکایت کردم که صدای بچه نمی ذاره بخوابم و رو کارم تمرکز داشته باشم .

      پیرمرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :” من این جا تنهام . طبقه پایین هم خالیه گذاشتن برای فروش. تو این آپارتمان اصلا بچه ای نیست!”

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/feed/ 2
داستانک های شهر – قصه ی چهارم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/#comments Tue, 09 Oct 2018 07:01:17 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4008 چهارمین قصه از سری “داستانک های شهر” با طراحی کاور اختصاصی منتشر شد! این داستان جذاب و متحیر کننده را بخوانید و لذت ببرید.  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک چهارم دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

نویسنده: سامان کتال

طراحی کاور: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 

وقتی گوزلی داشت فرم رفع مسئولیت های بیمارستان را برای عمل جراحی اش امضاء می کرد، به قدری ذوق و شوق داشت که اصلاً مفادش را نخواند. سرانجام پس از طی کردن مراحل قانونی و همچنین راضی کردن والدینش، توانسته بود مجوز تغییر جنسیت خود را دریافت کند. به محض اینکه تأییدیه به دستش رسیده بود، خودش را به بیمارستان رساند.

بیمارستان را یکی از دوستانش که با دکتر هووِل آشنایی داشت به او معرفی کرده بود. رزومه و بیوگرافی خاصی از دکتر هووِل در سایت ها پیدا نمی شد. اما شنیده ها حاکی از این بود که او مجرب ترین پزشک در زمینه ی تغییر جنسیت است.

پس از طی کردن امور اداری بیمارستان، سه جلسه ی روان درمانی برای او و سایر متقاضیان ترتیب دادند تا آنها را با چالش های زندگی جدیدشان آشنا کنند.

تعدادی از داوطلبان پس از گذشت جلسات روان درمانی، قید تغییر جنسیت را زدند و بهتر دیدند با شرایط فعلی خود کنار بیایند، اما گوزلی روی تصمیم خود مُصر بود و هیچ چیز نمی توانست او را پشیمان یا دلسرد کند.

سرانجام، شنبه از راه رسید. روزی که گوزلی می بایست برای انجام عمل سرنوشت ساز – یا بهتر است بگوییم سرنوشت عوض کن – خود، زیر تیغ جراحی دکتر هووِل می رفت. عمل، 14 ساعت طول می کشید. این موضوع در فرم نوشته شده بود، اما از آنجایی که گوزلی اصلاً فرم را نخوانده بود، مدت زمان انجام عمل را از پرستار پرسید.

گوزلی با لباس یکسره ی سبزرنگ و کلاه کشی بر سر، روی تخت دراز کشید. جراحی از قسمت های اصلی و اندام های تولیدمثل شروع می شد. سپس سراغ بالاتنه و صورت می رفتند. بیهوشی، رکن اصلی کار بود، اما برای گوزلی تفاوتی نداشت، چون او اصلاً به این موضوع که درون فرم ذکر شده بود توجهی نکرده بود. فقط هدف نهایی اش اهمیت داشت، و هدف وسیله را توجیح می کرد!

پس از چند ثانیه خیره ماندن به لامپ پرنوری که یک متر بالاتر از پیشانی اش قرار داشت، از هوش رفت.

 

***

 

وقتی گوزلی بیدار شد، احساس کرختی می کرد. دست ها و پاهایش سِر بودند. درد عجیبی در پایین تنه اش حس می کرد. یکی از چشمانش پانسمان شده بود. آن یکی چشمش که باز بود، تار می دید. نمی توانست از جا بلند شود. به نظرش می رسید که زخم بستر گرفته بود، زیرا از پشت کتف تا پشت ران هایش تیر می کشید. اما مگر چند ساعت روی تخت دراز کشیده بود؟مگر عملش چند ساعت به طول انجامیده بود؟

سعی کرد به پهلو بچرخد، اما نتوانست. درد سوزناکی او را تا پای مرگ برد و برگرداند. خواست پرستار را صدا کند، اما نتوانست. دهانش گس و گلویش به شدت خشک بود. انگار ده سال می شد که رنگ آب را ندیده بود. سرش سنگین بود و در گوش هایش صداهای نامفهوم عجیبی می شنید. انگار که یک جفت هندزفری خراب توی گوش هایش فرو کرده باشند.

ناگهان متوجه یک چیز شد و خشکش زد. او در اتاق بیمارستان نبود. اصلاً در هیچ اتاقی نبود، بلکه روی زمینِ روبازی دراز کشیده بود و داشت با همان یک چشم کم سوی خود به آسمان ابری نگاه می کرد!

شوکه شد و همین باعث شد یک تکان ناگهانی بخورد و درد در سراسر وجودش خودنمایی کند. به هر زحمتی بود، درد را به جان خرید و سعی کرد به زور از جای خود بلند شود.

با تقلا و فشار روی زمین نشست و با چشم نیمه بازش به اطراف چشم دوخت. نمی توانست چیزی که می دید را باور کند. او وسط یک بیشه زار قرار داشت و اطرافش را بوته های سبز و زرد احاطه کرده بودند. چند درخت بصورت پراکنده در دوردست ها دیده می شد. پرندگان در آسمان ابری پرواز می کردند و چهچهه می زدند.

او را وسط جنگل رها کرده بودند؟ امکان نداشت! او باید الان در بخش و تحت مراقبت های پس از جراحی می بود. باید از دکتر هووِل و بیمارستان شکایت می کرد و آنها را به سزای اعمالشان می رساند. اما چگونه باید راه بیمارستان را پیدا می کرد؟

سعی کرد دستش را بالا بیاورد تا سرش را بخاراند که دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش چهارتا شد. نه! امکان نداشت! نه!

به پاهایش نگاه کرد. نه! به بدنش، بدن بی لباسش نگاه کرد و حیرت زده تر از همیشه شد. به اندام های تناسلی اش نگاه کرد. سپس سرش گیج رفت و بیهوش شد.

 

***

دکتر هووِل از پشت تلفن به منشی اش گفت: “شماره ی پروفسور فاستر رو برام بگیر.”

منشی گفت: “الان براتون وصل می کنم.”

پس از سه دقیقه، تلفن دفتر دکتر هووِل زنگ خورد. دکتر گوشی را برداشت و با حرارت و صمیمت، با شخصی که پشت خط بود خوش و بش کرد.

“سلام پروفسور فاستر عزیز! اوضاع رو به راهه؟”

“دکتر هووِل، منتظر تماست بودم. امیدوارم خوش خبر باشی.”

“آره، بالاخره پس از مدت ها.”

“خوشحالم. کجاست؟”

“کنیا. گفتم اونجا بهت نزدیک تره.”

“آره. ممنونم.”

“هوا چطوره؟”

“ابری.”

“امیدوارم بهترین استفاده رو ازش کنی، فاستر.”

“امیدوارم این یکی هم مثل قبلی از دستم در نره.”

دکتر هووِل خندید و گوشی را سر جایش گذاشت.

 

***

 

گوزلی با صدای هلی کوپتر به هوش آمد. دو نفر با چیزی شبیه شوکر در دستشان، داشتند آرام و با احتیاط به او نزدیک می شدند. گوزلی می خواست حرفی بزند، اما صدایی جز خرخر از او در نمی آمد. سعی کرد بلند شود تا فرار کند، اما یکی از افراد، با شوکرش به او ضربه زد. بدنش لمس شد. دو نفری، او را کشان کشان به سمت هلی کوپتر بردند و داخل قفسی که درون هلی کوپتر تعبیه شده بود انداختند. در قفس را قفل کردند و روی آن را با پارچه ای برزنتی پوشاندند.

گوزلی مات و مبهوت بود. سپس صدای مکالمه ی دو نفری که او را داخل بالگرد آورده بودند را شنید.

یکی از آنها گفت: “امیدوارم تا وقتی به مرکز تحقیقات زیست شناسی می رسیم، آروم بمونه.”

نفر دوم به شوکری که در دستش قرار داشت اشاره کرد و گفت: “با همین به حسابش می رسم.”

سپس هلی کوپتر از جا بلند شد و گوزلی به جز صدای ملخ های بالگرد، چیزی نشنید.

حالا گوزلی درون قفسی در هلی کوپتر، راهی منطقه ی حفاظت شده ی حیات وحش، در جنوب کنیا بود. منطقه ای که مجهز به آزمایشگاه زیست شناسی ای بود که در آنجا روی گونه های جهش یافته و ناقص الخلقه تحقیق می کردند. حالا اگر پدر و مادر گوزلی، او را با شکل و شمایل جدیدش می دیدند، به هیچ وجه نمی پذیرفتند که او فرزند آنهاست. گوزلی حالا به یک حیوان ناشناخته تبدیل شده بود و باید در زندگی جدیدش، کنار سایر حیواناتی که آنها را فقط در مستندها دیده بود زندگی می کرد. حالا باید تنازع بقا را در کنار گونه های جانوری وحشی مانند بوفالوها، شیرها، کفتارها، گورخرها و کرکس ها ادامه می داد.

 

***

 

 

فرم پذیرش مسئولیت های جانبی تغییر ماهیت

 

اینجانب ………. با شماره شناسایی ……. و کد اجتماعی ………. بدینوسیله رضایت خود را مبنی بر تغییر جنسیت و ماهیت فعلی خود اعلام می دارم. طی این توافقنامه، بنده تأیید کرده و رضایت می دهم تا کادر پزشکی بیمارستان، هرگونه تغییرات جنسیتی، هویتی و ماهیتی را روی بدن من پدید آوردند.

بنده رضایت کامل خود را مبنی بر انجام تحقیقات علوم پزشکی حین عمل جراحی روی بدنم را اعلام می دارم.

موافقم در صورتی که پزشک جراح، امکان ادامه ی عمل جراحی را نداشته باشد، یکی از دستیاران، وظیفه ی ادامه ی جراحی را به عهده بگیرد.

در صورت عدم رضایت بیمار از نتیجه و یا نحوه ی جراحی، هزینه های جراحی مسترد نخواهد شد و مدیریت بیمارستان در این مورد ذینفع نیست.

مسئولیت تمامی اشتباهات، اشکالات، موانع، و سهل انگاری های کادر پزشکی بر عهده ی بنده است و بیمارستان و تیم جراحی، هیچگونه مسئولیتی در قبال اختلالات عملکردیِ سوء در قبال پروسه های زیست محیطی و حیاتی بنده نخواهند داشت.

بنده رضایت می دهم در صورتی که روند عملیاتی جراحی به هر شکلی به مشکل برخورد – مشکلاتی اعم از عدم زیست پذیری در قالب جدید، نارسایی های پاتولوژیک، آسیب های ارگان های داخلی شامل عصب و نخاع، بارورپذیری، تولیدمثل و شاخصه های مبهم بیولوژی – امکان زنده ماندم به هر نحوی، حتی به شکل گونه های جاندار غیرانسان و هر موجود زنده­ ی ممکن فراهم باشد.

امضاء و اثر انگشت متقاضی

 

پایان

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

 

 

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/feed/ 9
داستانک های شهر – قصه ی سوم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%d9%88%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%d9%88%d9%85/#comments Fri, 21 Sep 2018 14:21:12 +0000 http://www.the-city.ir/?p=3714 سومین قصه از سری “داستانک های شهر” نیز منتشر شد! امیدواریم از این داستان جذاب و متحیر کننده لذت ببرید. طبق معمولِ همیشه، انتخاب اسم داستان با شماست!

لطفاً نظرات خود را حتماً برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک سوم دعوت می کنم.

نویسنده: Leon Wolf

 

 

 

 

 

 

 زن در حالی که دندان هایش به هم می خورد، رو به مرد کرد و گفت: “دنی، هیچ امیدی نیست. توی این کولاک حتی دو متر هم نمی بینیم. ما می میریم.”

دنی با شگفتی به ساختمان محو درون کولاک اشاره کرد و گفت :”اینقدر بدبین نباش بت! نگاه کن! به نظر یه ساختمون میاد!” ساختمان دور نبود. فقط به دلیل وجود برف و کولاک از 42 متری جاده ای که محو شده بود خود نمایی می کرد.

بند کوله پشتی هایشان را محکم تر بستند و با قدم های سریع تر و امیدی تازه راه افتادند. هنگامی که نزدیک درِ ورودی شدند، بت چشم هایش را ریز کرد تا تابلوی ورودی را بهتر ببیند. «هتل پیچک.» با خوشحالی رو به دنی کرد و جیغ کوتاهی زد.

دنی هم می خندید. اما با صدای سگی که خود را به پشت در کوباند و پارس کرد، ساکت شدند. ولی کمی بعد، به ترس خودشان خندیدند.

سپس سایه ای از شیار زیر در نمایان شد و در باز شد. بت و دنی به مردی بلند قامت با موهای کوتاه قرمز که لباس گارسون ها را پوشیده بود خیره شدند. معلوم نبود که خیره شدنشان برای خوشحالی بود یا اینکه به زخم گونه ی مرد چشم دوخته بودند!

گارسون لبخند زد: “مگه این که مسافرهای گم شده تو این فصل سر و کله شون تو هتل پیدا بشه! راه رو گم کردید؟”

بت و دنی داخل رفتند و به سگ دوبرمنی که سمت راست گارسون ایستاده و به آنها خیره شده بود و غرش میکرد نگاهی انداختند. دنی خندید: “باز هم خوبه که هستید، وگرنه مَرده بودیم!”

گارسون خندید : “به هر حال خوش آمدید! اینجا 8 تا اتاق خالی داریم که میتونید هر کدومو خواستید انتخاب کنید. فعلاً خودتونو کنار شومینه گرم کنید تا من براتون قهوه ی گرم بیارم.” سپس از در ته راهرو خارج شد.

بت گفت: “متشکرم!” و کوله پشتی اش را در آورد و کنار شومینه گذاشت.

دنی هم همین کار را کرد و سپس گفت: “چند دقیقه پیش فکرش رو هم می کردی که الان یه قهوه ی گرم بخوریم؟”

بت گفت: “حتی فکر نمی کردم که زنده بمونیم !” با هم خندیدند.

در انتهای راهرو باز شد. “رابـیــــــن؟” سگ به سمت در رفت و وارد شد.گارسون ظرف غذای سگ را روی زمین گذاشت و به سمت آنها آمد. پشت سرش، زنی میان سال با موهایی به همان رنگ قرمز، سینی به دست داخل شد. گارسون گفت :” ایشون خواهرم جین هستن؛ مدیر و صاحب این هتل بالای تپه!”

جین رو به روی آن ها روی مبل مخملی قرمز نشست و گفت: “خوش وقتم. خوش آمدید. چی شد که از این جا سر در آوردید؟”

سینی قهوه را جلوی آنان روی میز گذاشت.

دنی فنجان را برداشت و زیرلب گفت: “راستش داستان طولانیه و ما خسته.”

جین گفت: “می فهمم. چطوره فردا صبح راجع بهش صحبت کنید؟ این هم کلید اتاقتون. رو به منظره ی کوهستان ! البته که تا بند اومدن کولاک نمی تونید ازش بهره ای ببرید!” خندید.

گارسون به آن دو لبخند زد و فنجان های خالی را درون سینی گذاشت. ” شب خوبی داشته باشید. وسایلتون میتونه این جا بمونه

تا خشک بشه.”

دنی و بت کاپشن های کلفت شمعی خود را در آوردند و روی دسته مبل کنار شومینه گذاشتند. جنب و جوش های سگ در انتهای راهرو  نظر بت را جلب کرد. سگ به او خیره شده بود. دنی گفت : “پلیور ها خشک هستند.”

گارسون گفت : “داخل اتاق ها هم بخاری هست هم پتو.”

بت نگاهش را از سگ دزدید و با هم به طبقه بالا اتاق 13 رفتند. اتاق سرد و تاریک بود. دنی چراغ را روشن کرد و بعد سراغ بخاری رفت و با کبریت کنار بخاری، آن را روشن کرد. سپس متوجه نگاه نگران و خیره ی بت به کف اتاق شد.

پرسید: ” اتفاقی افتاده، بت؟”

بت سرش را تکان داد:”نه! ولی اون سگه یه جوری بود!”

دنی غر زد: “خواهش می کنم بس کن. دیدی بدبین بودی؟”

بت نفس عمیقی کشید: “انگار داشت هشدار می داد!”

دنی گفت: “سرما مخت رو فریز کرده! این بوی چیه؟” بو کشید.

بت نیز هوا را بو کشید. “نمیدونم … سرم …” احساس سرگیجه و حالت تهوع کرد. اتاق دور سرش می چرخید. دنی که در آن لحظه خودش هم کف اتاق ولو شده بود سعی کرد در را باز کند. سینه خیز و نفس زنان، خود را به در رساند و سعی کرد دستش را به دستگیره برساند. اما سرش روی زمین افتاد و دیگر توان حرکت نداشت. سگ پشت در پارس کرد. دنی صدای بالا آمدن از پله ها را شنید. حتماً نجاتش میدادند.

صدای گارسون آمد: “باشه، باشه. آروم باش رابین!” چشم های دنی دیگر تاب نیاورد. اما گوش هایش می شنید. در باز شد. صدای جین پرسید: “امروز چندمه آنتوان؟”

گارسون که به نظر اسمش انتوان بود، بعد از اندکی فکر جواب داد: ” 21 فوریه؟ “

جین اندکی محاسبه کرد و سرانجام گفت: “پس تا آخر زمستون گوشت داریم!”

 

 

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%d9%88%d9%85/feed/ 4
مجموعه داستان‌های کوتاه ترسناک ایرانی؛ افسانه‌ی دوم https://the-city.ir/iranian-horror-novels-the-second-one/ https://the-city.ir/iranian-horror-novels-the-second-one/#comments Thu, 12 Jul 2018 19:05:47 +0000 http://www.the-city.ir/?p=3405 این قسمت:

فرهنگ ناب ایرانی؛ اپیزود یک: متروسواری

 

 

 

 

اون دسته از مردای ناب آریایی که حتی ساعت 5 صبح هم تو مترو عجله دارن و بعد از پیاده شدن تو راه رسیدن به پله برقی از روی سه تا پیرمرد و دو تا زن حامله رد می‌شن. البته تحقیقات نشون داده که این قبیل افراد در عین حال که همیشه عجله دارن و وقت‌شون خیلی مهمه، در طول زندگی غیر از خوردن و خوابیدن و استجابت مزاج کار خاص دیگه‌ای انجام نداده و نخواهند داد.

 

پسرایی که هندزفری به گوش هستن و اگه تو واگن‌شون دختر جوون باشه، به دوستاشون تلفن می‌کنن و با گلایه از وضع دانشگاه و کلاسا به صورت غیرمستقیم داد میزنن که من دانشگاه شریف یا امیرکبیر درس می‌خونم. پس بهم پا بده!

 

دخترایی که تازه دوست پسر یا شوهر پیدا کردن و می‌خوان به همه بفهمونن که منم آره! تو مترو آرایش می‌کنن، بلند بلند پشت تلفن می‌گن هانی کجایی. خلاصه تا خیال‌شون راحت نشده که بقیه‌ی مسافرا فهمیدن که اینا دارن سر قرار می‌رن، به دلی آرام و قلبی مطمئن دست پیدا نمی‌کنن.

 

مردایی که قد یه نیسان با خودشون بار تو قطار میارن و به بقیه چپ چپ نگاه می‌کنن و غالبا هم بلند بلند با خودشون حرف می‌زنن.

 

1

 

کسایی که وقتی صندلی خالی زیاده، پاهاشونو روی صندلیای دیگه می‌ذارن به شکلی که کف کفش‌شون روی صندلی قرار می‌گیره و بدین ترتیب تو بیشعوری امتیاز می‌گیرن و می‌رن مرحله بعد.

 

اونا که منتظر نمی‌شن اول مسافرا پیاده شن و با استایل بازیکنای فوتبال آمریکایی خودشونو جا می‌کنن.

 

پیرمردایی که کار خاصی ندارن و صرفا به شوق دیدن و تست کردن دخترا و حتی بعضا پسرا (مراجعه شود به رابطه‌ی عرفانی شیث رضایی و محمد نصرتی) سوار مترو می‌شن.

 

پیرمردایی که ظهر تابستون با کلاه و ژاکت پشمی دیده می‌شن.

 

2

 

مردای میانسالی که خیلی اتفاقی فقط سوار واگن‌های مخصوص بانوان می‌شن و معمولا هم موهای سرشون ریخته.

 

اونا که بدن و لباس‌شون از شدت عرق و کثافت بویی شبیه مخلوط بوی آمونیک، ترشی لیته و وایتکس میده. در موارد پیشرفته‌تر و بهداشتی‌ترمشاهده شده که این مخلوط با ترکیب شدن با بوی گلاب مشمئزکننده‌تر هم شده.

 

کسایی که پشت تلفن عربده می‌کشن و از جلسات کاری و میتینگ و سرمایه‌گذاری‌شون حرف می‌زنن تا بقیه بفهمن که بیزینس اینا خیلی مهمه و گه خاصی هستن. همینا رو تعقیب کنی، می‌بینی که تو ایستگاه مقصد که پیاده شدن، بعد از تیکه انداختن به دخترا و با این توهم که مرزهای طنز و جذابیت رو به ترتیب در رقابت با چارلی چاپلین و دیوید بکام جابه‌جا کردن، سه ترکه پشت موتور وسپای دوست‌شون می‌شینن و میرن قهوه‌خونه تا با صرف قلیون و نیمرو، پولِ ددی رو به دود و زغال و کود انسانی تبدیل واحد کنن.

 

3

 

کسایی که به محض مشاهده‌ی یه زوج جوون تا انتهای مسیر به اون دختر و پسر خیره می‌شن و پلک نمی‌زنن و سعی هم می‌کنن تا تمام حرفای خصوصی اون دو نفرو بشنون تا زمانی که چشما و گوشاشون شروع به خون ریزی کنه.

 

پسرای بدبخت که اگه نشسته باشن، مجبورن جاشونو به پیرمرد پیرزنا یا دخترا بدن، اگه یه گوشه وایساده باشن، باید جاشونو به دوست‌پسر-دوست‌دخترا بدن، اگرم وسط وایسن که از دست پیرمردا در امان نیستن. در کل می‌شه گفت مترو سوار شدن تو ایران برای پسرای جوون یه بازی سه سر باخته.

 

پسرای دبیرستانی تینیجر که به محض ورود یه دختر جوون به واگن،شروع می‌کنن به کتک زدن همدیگه یا اگه خیلی بافرهنگ و کول باشن، شروع می‌کنن به بارفیکس رفتن با میله‌های قطار. در اندک مواردی رقص میله هم گزارش شده.

 

فروشنده‌هایی که تو واگنای مخصوص بانوان، اقدام به ارائه‌ی خدمات تخصصی از قبیل فروش سفره، لباس زیر ویکتوریا سکرت، معجون عشق، لباس مجلسی، رژگونه، میکاپ و رنگ مو می‌کنن.

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/iranian-horror-novels-the-second-one/feed/ 9