داستان چندش – نشریه شهر ® https://the-city.ir بهترین های دنیای فانتزی ☠ مهد ادبیات گمانه زن Sun, 20 Jan 2019 16:45:42 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.1 https://the-city.ir/wp-content/uploads/2021/08/cropped-1a10e375bae1d923e7e22e7477eb50a4-32x32.png داستان چندش – نشریه شهر ® https://the-city.ir 32 32 داستانک های شهر – قصه ی چهاردهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%87%d9%85/#comments Sun, 20 Jan 2019 16:45:42 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4795 قصه ی چهاردهم از مجموعه داستانک های شهر را می توانید در ادامه ی این مطلب بخوانید.  لطفاً نظرات خود را زیر همین پست برای ما بنویسید و اسمی برای این داستانک انتخاب کنید.

 

 

نویسنده: بامداد باستانی

 

 

 

 

 

 

مردِ اول در‌حالی که میز چوبی را با ناخن‌های بلندش می‌خراشید، دهان خود را باز کرد و منتظر ماند. چشم‌بندی روی چشمانش و دستبندی دور مچ دستانش بود.

خانم پرستار لقمه‌ای داخل دهان مردِ اول جای داد و دور دهان او را با دستمال کاغذی پاک کرد.

مردِ اول لقمه را جوید و با چهره‌ای اخم‌آلود مزه مزه کرد. گفت: «سوخته.» طعم زغال داشت. مردِ اول پرسید: «گوشت گنجشک؟»

مسئول اعدام آهی کشید و پاسخ داد: «آره.» سر کچلش را با دست چپ مالید و به فکر فرو رفت. به گنجشک‌های کباب شده‌ی داخل پشقاب خیره شده بود و در ذهن خود مرور می‌کرد که هر کدام را به چه شکل شکار کرده است. در آن سوی میز، خانم پرستار نگاهش را با نگرانی بین مردِ اول، مسئول اعدام و گنجشک‌ها می‌گرداند. روز دوم کارش بود و چیز زیادی از جو حاکم نمی‌دانست. دستش را هماهنگ با صدای چکه‌ی آب از سقف، روی میز می‌زد و سعی می‌کرد تمرکز کند.

مردِ اول پرسید: «می‌شه بخوابم؟» گفته‌ی خود را کمی خواهشمندانه تلقی کرد، پس با لحنی آمرانه افزود: «خوابم میاد.»

مسئول اعدام که رشته‌ی افکارش پاره شده بود، سراسیمه از جا برخاست و زمزمه کرد: «آره. می‌تونی بخوابی.» آهی عمیق‌تر از آه قبلی سر داد و رو به خانم پرستار گفت: «بریم.»

خانم پرستار پشقاب کباب گنجشک را برداشت و پشت سر مسئول اعدام از اتاق خارج شد.

مردِ اول گفت: «شب به خیر.» و سرش را روی میز گذاشت.

مردِ دوم گفت: «شب به خیر.» و چراغ را خاموش کرد. پرسید: «چرا اینجایی؟»

مردِ اول پاسخ داد: «خودم خواستم بیام.» و برای رعایت ادب پرسید: «شما چرا اینجایین؟» هرچند برایش اهمیتی نداشت.

مردِ دوم گفت: «داخل مترو دستفروش بودم. ظرف مسی و پاسور و آدامس می‌فروختم.»

باران شدیدی از دیروز می‌بارید و آب تا ساق پای دو مرد می‌رسید. در ابتدا مسئول اعدام سعی کرده بود آب را با یک سطل آشغال از اتاق بیرون بریزد، اما پس از چند ساعت کار طاقت‌فرسا، تسلیم شده بود.

مردِ دوم نجوا کرد: «شنیدم چند تا اتاق دیگه هم طبقه‌ی بالا هست. ما رو گذاشتن داخل پایین ترین اتاق. اگر همین جور بخواد بارون بیاد تا فردا شب تا گردن زیر آبیم.»

مردِ اول پاسخی نداد.

بیرون از اتاق، مسئول اعدام یخچال کوچکش برای یافتن تکه نانی زیر و رو می‌کرد تا گنجشک‌ها را با آن بخورد. چیزی نیافت. پس فقط یک لیوان آب نوشید و به تخت‌خوابش رفت.

 

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%87%d9%85/feed/ 5
داستانک های شهر – قصه ی سیزدهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%db%8c%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%db%8c%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/#comments Mon, 14 Jan 2019 06:00:24 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4758 قصه ی شماره سیزده از مجموعه داستانک های شهر را می توانید در ادامه ی این مطلب بخوانید. این داستان مناسب سنین زیر پانزده سال نیست! لطفاً نظرات خود را زیر همین پست برای ما بنویسید.

 

 

نویسنده: Leon Wolf

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی ویبره ی موبایل، کابینت آشپزخانه را لرزاند، دستکش های پلاستیکی را در آوردم تا بتوانم صفحه را لمس کنم. جواب داده بود: “باشه.کِی؟ هنوز خونه ی قبلی هستی؟” انتظار نداشتم دوست دختر سابقم بعد از به هم زدنمان به دعوتم جواب مثبت بدهد، اما به هر حال می خواستم او را ببینم.

       بعد از این که فهمیدم در حال خیانت است، بی سر و صدا از زندگی اش بیرون رفتم و دیگر با او حرف نزدم. تایپ کردم: “عصر یا شب. هر زمان مایل بودی بیا. دلم برات تنگ شده. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که بهت پیام ندم. منتظرتم 3> !”

      کمی به صفحه خیره شدم تا جواب روی صفحه ظاهر شد. “باشه. ساعت 7 می بینمت.” پوزخندی زدم و به اتاق نهارخوری رفتم و میز را برای صرف شام چیدم.

****

      به چهره اش نگاه کردم. زیباتر شده بود و حسابی به خودش رسیده بود. منظورم آرایش نیست که برای من انجامش داده باشد. لاغرتر شده بود و حالا بیشتر به لباس پوشیدنش اهمیت می داد. گویا حالا زندگی راحت تر و مقبول تری داشت. حداقل خنده هایش واقعی تر بود!

      در حالی که برایش کمی شراب ریختم پرسیدم: “خوب چه خبر؟ چه کارها میکنی؟” می دانستم که من باید سکوت را بشکنم و خودم را خوش برخورد نشان دهم تا بداند که مشکلی بین ما نیست و من برای سرزنش او را این جا دعوت نکرده ام. دقایقی بعد کاملا شاد و خندان راجع به زندگی تازه اش برای من گفت و همانطور که انتظار داشتم، اصلا وارد گذشته ای که با هم داشتیم نشد؛ چه برسد به این که حداقل عذر خواهی کند!

      با خنده پرسید : “از تو چه خبر؟” لبخند ناامیدانه ای زدم: “به همون کار عکاسی مشغولم. رفتم چین، تایلند. یه کم شرق گردی خلاصه!”

      “عکسای جدید رو بیار ببینم. دوست دختر پیدا نکردی؟”

     ” نه! “

     ” من رو بخشیدی ؟ “

     ” پس چطور دعوتت کردم و الان داریم با هم حرف می زنیم؟”

     ” سایمون رو چطور؟”

   ” سایمون دوست صمیمی من بود . من اون رو با تو آشنا کردم و بعد…. رو به رو شدن با اون زمان بیشتری برام نیاز داره. بهتره راجع به گذشته حرف نزنیم . هوم؟”

      نمی خواستم بحث به این چیز ها ختم شود. بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.  کاسه های آبی را پر کردم و به سمت میز رفتم. شارلوت در حالیکه با موبایلش روی میز به کسی پیام می داد، نگاهی به بشقاب خوراک انداخت: “به نظر میاد تو آشپزی پیشرفت کردی!”

لبخند زدم و نشستم. ” تو خیلی چیز ها پیشرفت کردم!” موبایلش را به کناری سر دادم. “سرد می شه!” شروع به خوردن کرد اما دائما حواسش به موبایلش بود و پیام می فرستاد. طوری که من زودتر غذا را تمام کردم.

پرسیدم: ” چیزی شده ؟ از غذا خوشت نیومد؟”

سرش را تکان داد. ” چرا چرا واقعا خوشمزست! راستش باز هم می خوام اگر هست؟ “

بشقابش را برداشتم. ” باشه برات پر میکنم! “

بلند شد. ” نه ، خودم می کشم!” به سمت آشپزخانه رفت.

گفتم: ” باشه. من هم می رم عکس ها رو بیارم.”

وقتی عکس ها را از کشو بیرون کشیدم، از داخل آشپزخانه بلند پرسید: ” کدوم قابلمه؟ “

گفتم: ” سمت چپی.”

     وقتی آمد کنارش نشستم. موبایلش را برداشت و نفس عمیقی از سر حرص کشید.” معلوم نیست کدوم گوریه جواب نمی ده!” بعدش سعی کرد در حالی که غذایش را می خورد، به عکس ها نگاه کند.

توضیح دادم: “یه سری عکس های پروژه ایه.”

     عکس اول از یک گربه ی بامزه بود و عکس بعدی یک ظرف غذا از یک غذای چینی. لبخند زدم: “این غذا در واقع همون گوشت گربه است.”

زدم عکس بعد که یک سگ شیواوا بود و عکس بعدی یک بشقاب غذا. شارلوت گفت :” خدای من واقعا این چیزها رو میتونن بخورن؟ بدمزه نیست؟”

زدم عکس بعدی. عکسی کلوز آپ از تناسلیم رد نشانش دادم. بلند خندید. می دانست که یک شوخی است؛ تا این که پرسیدم: “مگه غذایی که خوردی بدمزه بود؟” و عکس بعدی را نشانش دادم.

عکس همان سوپ و کاسه ی آبی جلویش بود. قبل از این که چیزی بگوید دستم را دور گردنش حلقه کردم و خندیدم و عکس بعدی را نشان دادم.

همان عکسی که سایمون روی زمین افتاده بود و دیگر آلت نداشت. چاقویی که از آشپزخانه برداشته بودم را از آستینم بیرون کشیدم، سپس آن را آرام پشت گردن شارلوت مالیدم و گردنش را لیسیدم. سپس درِ گوشش گفتم: ” این بار آخریه که می خوریش!”

 

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%db%8c%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/feed/ 6