داستان کوتاه ایرانی – نشریه شهر ® https://the-city.ir بهترین های دنیای فانتزی ☠ مهد ادبیات گمانه زن Thu, 25 Aug 2022 03:57:24 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.1 https://the-city.ir/wp-content/uploads/2021/08/cropped-1a10e375bae1d923e7e22e7477eb50a4-32x32.png داستان کوتاه ایرانی – نشریه شهر ® https://the-city.ir 32 32 داستانک های شهر: The Crow Dreams of Nuts https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-the-crow-dreams-of-nuts/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-the-crow-dreams-of-nuts/#respond Wed, 03 Aug 2022 09:43:27 +0000 https://the-city.ir/?p=2930 باز هم با قصه ای دیگر از سری داستان های Antology داستانک های شهر در خدمت شما هستیم. و این بار، داستانی زیبا، حیرت انگیز و تأمل برانگیز از نویسنده قدیمی و چیره دست نشریه شهر یعنی Leon Wolf عزیز. اما این بار با سبک و قلمی متفاوت!

امیدواریم از این داستانک لذت ببرید!

بخشی کوتاه از آنچه در این داستان کوتاه خواهیم خواند:

     The first snowflake sat on the black beak of KarKa and slowly melted by the touch of his warm breath and left a dew on his beak.

“Daddy, I cannot fly anymore, I am freezing!” Said Kaar, her voice quivering. KarKa landed on a dried branch of a tall tree. He opened his black wings and shook his body, moved a little on the branch to warm himself. Following him, the other crows landed on the nearby branches and trees. KarKa looked up at the sky. The big shining sphere was completely covered by the gray-pink clouds.

 

برای دانلود داستان کوتاه «The Crow Dreams of Nuts» روی لوگوی زیر کلیک کنید.

اختصاصی نشریه شهر

دانلوذ کتاب PDF الکترونیکی داستان

 

در شبکه های اجتماعی به ما بپیوندید!

کانال تلگرام ماصفحه اینستا

 

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-the-crow-dreams-of-nuts/feed/ 0
داستان کوتاه تخیلی و جدید “سقوط” https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%aa%d8%ae%db%8c%d9%84%db%8c-%d9%88-%d8%ac%d8%af%db%8c%d8%af-%d8%b3%d9%82%d9%88%d8%b7/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%aa%d8%ae%db%8c%d9%84%db%8c-%d9%88-%d8%ac%d8%af%db%8c%d8%af-%d8%b3%d9%82%d9%88%d8%b7/#respond Sat, 28 May 2022 09:18:16 +0000 https://the-city.ir/?p=2541 هم اکنون می توانید داستان کوتاه زیبا و ایرانی «سقوط» به قلم نویسنده چیره دست ایرانی سرکارخانم زهرا محقق طوسی را از وبسایت نشریه شهر دانلود کنید. در ادامه با ما همراه باشید.

 

 

خلاصه ای کوتاه از داستان سقوط:

صحنه ای که پیش رویم بود باور کردنی نبود! گویا زمان متوقف شده بود و من در مرز میان واقعیت و رویا قرار گرفته بودم. پیرامونم را هاله ای از ابهام فرا گرفته بود و من در حالیکه در چنگال تقدیر گرفتار شده بودم به دنبال راهی برای رهایی از آن شرایط بودم…

من کاپیتان محسن امیری به همراه کمک‌خلبان به مسافران پرواز شماره ۷۳۹ ایرآسیا خوشامد می‌گویم. امیدوارم سفر خوبی را در پیش رو داشته باشید. پرواز ما حدود هشت ساعت بطول می انجامد و مقصد ما فرودگاه کوالالامپور خواهد بود. فشار هوا 8/79% از سطح دریا … ارتفاع 35000 پا…

کلمات انگلیسی خلبان، در مغزم رژه می رفتند.

بعد از گذشت ساعتی، سر و کله دو مهماندار خانم با کت و دامنهای قرمز که کلاهی بر سر داشتند و همراهشان ارابه فلزی تغذیه مسافران بود، پیدا شد. به‌تدریج بوی غذای حال به‌هم زن در فضا پخش شد و اشتهایم را کور کرد. مهماندارها با آرامی و لبخند، شروع به توزیع غذاها کردند تا اینکه نوبت به من رسید…

 

برای دانلود داستان کوتاه «سقوط» روی لوگوی زیر کلیک کنید

دانلوذ کتاب PDF الکترونیکی داستان

 

در شبکه های اجتماعی به ما بپیوندید!

کانال تلگرام ماصفحه اینستا

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%aa%d8%ae%db%8c%d9%84%db%8c-%d9%88-%d8%ac%d8%af%db%8c%d8%af-%d8%b3%d9%82%d9%88%d8%b7/feed/ 0
داستانک های شهر – قصه ی دوازدهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%af%d9%88%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%af%d9%88%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/#comments Thu, 10 Jan 2019 15:14:53 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4607 قصه ی شماره دوازده از مجموعه داستانک های شهر را در ادامه ی این مطلب بخوانید. لطفاً نظرات خود را زیر همین پست برای ما بنویسید؛ نظرات شما برای ما بسیار مهم است!

 

 

 

نویسنده: سامان کتال

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

ماجرا از روزی شروع شد که قرار بود با بچه ها بریم شمال. وسایل رو جمع کردیم و ساعت 4 بعدازظهر راه افتادیم. تعطیلات بهمن ماه بود و با احتساب بین التعطیلین، سه روز تعطیل بود. از جاده ی هراز رفتیم. من سه روز بود که شکمم کار نمیکرد. پلور ایستادیم و خواستیم آش بخوریم. توی اون سرما می چسبید، اما من نمیتونستم هیچی بخورم. دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود و فقط مایعات برام مناسب بود.

هوا داشت رو به تاریکی میرفت که سوار شدیم و بکوب تا جنگل آمل روندیم. جنگل آمل کمی ترافیک بود و تصمیم گرفتیم شام رو همونجا بخوریم. از اونجایی که من هیچوقت نمیتونستم از جوجه بگذرم، تصمیم گرفتم به هر نحوی شده شکمم رو خالی کنم تا واسه جوجه کباب خوشمزه جا داشته باشم و دلی از عزا دربیارم.

اون موقع شب، توی اون سرما، سگ توی جنگل پرسه نمیزد، ولی ما وسایل رو بردیم و اتراق کردیم و  آتیش رو به راه کردیم. من فرصت رو مناسب دیدم و رفتم سمت دستشویی. دستشویی تا جایی که ما آتیش درست کرده بودیم حدود 200 متر فاصله داشت و برای رسیدن بهش باید از چندتا درخت تنومند رد میشدی.

از شانس عالی من، هیچ لامپی روشن نبود. اما خدا برکت بده به چراغ قوه ی موبایل! روشنش کردم و نورش رو به در و دیوار انداختم. تابلوی “زنانه” به چشمم خورد. بغلش هم با اسپری یه فلِش کشیده بودن و با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته بودن که مثلاً “مردانه” اونطرف قرار داره. اونطرف کجا بود؟ پشت.

کورمال کورمال رفتم و به ورودی مردانه رسیدم. سه تا توالت بود که هرسه تاش هم خراب بود. یعنی آب پایین نمیرفت. تاریکی به کمکم اومد و باعث شد زیاد به صحنه ی دل انگیز کاسه ها چشم ندوزم. شیر آب توالت وسطی مجهز! به شیلنگ بود و فشار خوبی هم داشت. دوتای دیگه شیلنگ که نداشتن هیچ، آفتابه هم نداشتن.

با نور موبایل اطراف توالت رو چک کردم مبادا کسی اونجا کمین کرده باشه که بخواد منو دید بزنه!!

به قوه ی تخیل خودم خندیدم، کمربند، دکمه و زیپ رو به ترتیب باز کردم و چمباتمه زدم. گوشی توی دست چپم بود و با دست راستم، فاق شلوارم رو نگه داشته بودم. درش قفل نداشت، اما بعید میدونستم کسی بخواد و یا حتی جرأت کنه سمت دستشویی بیاد. اگر هم کسی می اومد، توی همون زنونه- فارق از جنسیت – کارش رو انجام میداد و میرفت. فقط من بودم که این موقع از شب توی سوز سگ کُش مازندران و این پارک جنگلی که در حال حاضر بی در و پیکر ترین جای منطقه شناخته میشد، به قانون احترام میذاشتم!

سه دقیقه زور زدم. خبری نشد. قفل گوشیمو باز کردم و رفتم سراغ کانال های جوک و خنده توی تلگرام. بلکه خنده باعث بشه عصاره ی ملین توی روده های من جریان بگیره و مثل یه خط شکن، راه رو برای سُر خوردن خمیرهای هضم شده و خوش نشینِ چند روز اخیرِ دستگاه گوارشم باز کنه.

پنج دقیقه و نیم. خبری نشد. پاهام کم کم داشت خواب میرفت. بلند شدم و توی همون حالتِ خشتک پایین، پاهامو چندبار تکون دادم تا از حالت بی حسی دربیاد.

دوباره نشستم و تصمیم گرفتم با فشار آب، خودمو تحریک کنم، بلکه به غیرت راست روده ام بربخوره و از خودش یه حرکت سرکوب گرانه ای نشون بده!

گوشی رو گذاشتم توی جیب کاپشنم، به طوری که قسمت فلاش دوربینش بیرون باشه تا محیط رو روشن نگهداره. شلنگ رو با دست چپم گرفتم و شیر آب رو باز کردم. آب با چنان فشاری بیرون زد که از جا پریدم. چند قطره آب بسیار پاک و و زلال روی سر و صورتم ریخت که باعث شد عُق بزنم. همون عق زدن باعث شد به تیریژ قبای روده ی درازم بر بخوره و رشته ی Turd ها رو مثل سرسره بازی هل بده و پایین بیاد.

به قدری از این اتفاق خوشحال بودم که متوجه تاریک شدن محیط نشدم. شدم، اما کمی با تأخیر. چشمام به تاریکیِ محیط عادت کرده بود.

فشار آب رو کم کردم، بعدش دستمو طرف جیب کاپشنم بردم تا گوشی رو دوباره دربیارم و نور به این دالان گُه آلود ببارونم. گوشی تو جیبم نبود! بدتر از این نمیشد! سرمو از لای خشتکم خم کردم و دیدم که بعله، گوشی قشنگ و نازنینم داره توی حوضچه ای سراسر مدفوع و زردابه و آب غیرزلال شنا میکنه. جهنم روی سرم آوار شد. حالا توی اون گیر و دار، توده ی زمخت، سفت، قهوه ای و بدبو بین زمین و هوا گیر کرده بود و هیچ جوره نمیشد قیچیش کرد. نه راه پس داشتم نه راه پیش.

مثل یه مرغ تخمگذار شده بودم که تخمش بیرون نمی اومد. قید همه چی رو زدم. نیم خیز بلند شدم و چرخیدم. چشمامو بستم، دندونامو با انزجار روی هم فشار دادم، جلوی عُق زدنمو گرفتم و دستمو توی کاسه توالت پر از آب و چیزای دیگه فرو کردم و دنبال گوشیم گشتم. دستمو کورکورانه چرخوندم و یه چیزی رو گرفتم. با توجه به قُطر استوانه ای و حالت نرمش، به نظر نمیومد گوشی باشه. فوراً ولش کردم و دستمو تندتند تکون دادم تا از خودم دورش کنم، غافل از اینکه دوستاش داشتن اطراف دستم خودنمایی میکردن.

انگار مثل یه عده بچه ی شیطون، گوشی منو قایم کرده بودن و قصد نداشتن بهم بدن.

تعارف و لوس بازی رو کنار گذاشتم و پنجه هامو مثل خرچنگ باز و بسته کردم. بعد از چند ثانیه تلاش و چنگ زدن به چیزهای غیرمتعارفی که خدارو شکر نمیتونستم دقیق ببینمشون، گوشی رو پیدا کردم. بی توجه به اینکه ماده ی حجیم شده هنوز به صورت کامل از بدنم خارج نشده، شلوارمو بالا کشیدم، فقط دکمه رو بستم و تا اومدم به طرف بیرون فرار کنم، پام لیز خورد و از پشت توی گودال کوچک اما پرمحتوا افتادم.

دستی که گوشی رو باهاش نگه داشته بودم، تا ساعد توی سوراخ سنگ توالت فرو رفت و گیر کرد. هرچی زور زدم نتونستم دستمو بدون اینکه گوشی رو ول کنم بیرون بکشم. با اینکه لوله گرفته بود، اما نمیتونستم ریسکش رو به جون بخرم که فرو رفتن دستم توی کاسه، لوله رو باز نکرده باشه. با ناباوری به این بدبختی خودم خندیدم. بعدش دونه های اشک گرم، یکی یکی از روی گونه هام سُر خوردن و پایین چکیدن. رفته رفته به هق هق افتادم. مثل خر نعره میزدم و مثل سگ زوزه می کشیدم. احساس کردم مدفوعی که لای سوراخ مقعدم گیرکرده بود، داره بیرون میاد. میتونستم گرمای خون رو دور ناحیه ی دفعی دستگاه گوارشم احساس کنم. احساس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم.

آخر سر با بدبختی و فلاکتی مثال زدنی، فریاد زدم و کمک خواستم. بیش از بیست بار با صدای بلند داد زدم. مدفوع کاملاً از بدنم خارج شده و توی شورتم سرگردان بود.

ناگهان عرقی سرد، کل بدنم رو در بر گرفت. سرم گیج رفت. دیگه نای داد زدن نداشتم. بیخیال همه چیز شدم. دستی که توی سوراخ سنگ دستشویی گیر کرده بود رو ول کردم و تا اومدم تلاش کنم که اونو بیرون بیارم، از هوش رفتم.

***

بعدش دیگه مهم نیست چی شد. اما من از اون روز به بعد، اون آدم سابق نشدم. هنوزم وقتی اسم شمال میاد، تن و بدنم میلرزه. هنوز وقتی اسم مسافرت و جوجه کباب میاد، عرق سردی روی پیشونیم می شینه. هنوز وقتی چشمم به سنگ توالت می افته، به رعشه می افتم. میتونم فکر شمال و مسافرت و جوجه کباب رو از ذهنم بیرون کنم. اما تا آخر عمر محکوم به این هستم که دستشویی برم. این ماجرا تا آخر زندگیم بهم وصله.

ای کاش انسان میتونست منبع غذایی بدنش رو با چیزی غیر از غذا تأمین کنه. ای کاش میتونست مثل درخت ها و گل ها از اکسیژن و کود و نور خورشید برای زنده موندن کمک بگیره. تا مجبور نشه دستشویی بره. تا مجبور نشه یبوست بگیره.

ای کاش میتونستم این کابوس رو از خودم دور کنم. البته بخشی از این “ای کاش” دست خودمه. دست خودمه. میتونم دیگه غذا نخورم. میتونم فقط مایعات بخورم. میتونم یه چیزی اختراع کنم که بدون دخالت دستگاه گوارش، منابع مغذی و معدنی رو به بدن برسونه. و یا شایدم نتونستم. شاید فقط تونستم چاره ی کار خودمو کنم. شاید یه روز لب به آب و غذا نزدم. شاید یه روز تصمیم گرفتم دیگه هیچی نخورم تا مجبور نباشم دستشویی برم. شاید یه روز تصمیم گرفتم دیگه هیچی نخورم تا مجبور نباشم زندگی کنم.

پایان

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%af%d9%88%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/feed/ 9
داستانک های شهر – قصه یازدهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/#comments Tue, 01 Jan 2019 09:37:14 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4387 یازدهمین قصه از مجموعه داستانک های شهر را در ادامه ی این مطلب بخوانید. لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید؛ چرا که نظرات شما برای ما بسیار مهم است!

 

 

 

نویسنده: سامان کتال

 

 

 

 

 

 

آقای ایتان در کارخانه­ ی سوسیس و کالباس سازی در حومه ی شهر کار میکرد و مسئول حمل و نقل گوشت های خام از کشتارگاه به کارخانه بود. چند وقتی میشد که در محل شایعه شده بود که در کارخانه ای که آقای ایتان در آن کار میکند، به جای گوشت خوک، از گوشت گربه و سگ و برای تولید سوسیس و کالباس استفاده می شود.

همسایه ها چندبار این موضوع را از آقای ایتان پرسیدند و او این شایعه را اکیداً مردود خواند و آن را از بیخ و بن تکذیب کرد. حتی تهدید کرد اگر این شایعات ادامه داشته باشد، به جرم افترا از دست همسایه ها شکایت خواهد کرد.

همسایه ها نیز پس از مدتی این موضوع را فراموش کردند و دیگر پیگیرش نشدند. اما حواسشان بود که هروقت به فروشگاه های زنجیره ای سر میزنند، محصولات پروتئینی برند “ناسنا” را درون سبد خرید خود نریزند.

***

اندرو که پدرش به تازگی به مناسبت قبولی اش در کالج، یک فورد مدل 2002 برای او خریده بود، جلوی آموزشگاه موسیقی “دیلوما” در خیابان استراسبورگ درون ماشین جدید خود نشسته و منتظر بود تا سیسلی کلاسش تمام شود و با هم به رستوران دریایی بروند.

سیسلی با پانزده دقیقه تأخیر از کلاس خارج شد و با لبخندی بر لب، درون ماشین نشست. اندرو که از این انتظار پانزده دقیقه ای کلافه شده بود، بدون سلام به سیسلی گفت: “میذاشتی یه ساعت دیگه می اومدی.”

سیسلی با لبخندی گَل و گشاد گفت: “آقای بارکلی داشت باهام سلفژ کار میکرد.”

اندرو با تعجب و کنایه گفت: “عجب! اون وقت این آقای بارکلی بابت این پونزده دقیقه آموزش اضافه، شهریه ی جداگانه نمیگیره؟”

سیسلی با شادابی گفت: “سخت نگیر اندی، نمیذارم بوسم کنه.”

اندی با بی طاقتی، ماشین را روشن کرد و به طرف رستوران گلوریوس بیچ راند. در طول راه، اصلاً حرف نمیزد و فقط سیسلی هر چند دقیقه یکبار، یک جمله میگفت و اندرو تنها با سر تکان دادن، حرف های او را تصدیق و یا مردود می کرد.

پس از گذشت چند دقیقه، سیسلی از این سکوت معنادار اندرو کلافه شد و با عصبانیت گفت: “چیو میخوای ثابت کنی؟”

اندرو پاسخ نداد، دنده اضافه کرد و پای خود را بیشتر روی گاز فشار داد.

سیسلی جیغ کشید: “بزن کنار میخوام پیاده شم.”

اندی بیشتر و بیشتر گاز داد و سرعت ماشین را به 136 کیلومتر بر ساعت رساند. سیسلی دستش را به طرف دستگیره ی در برد تا پیاده شود، اما اندرو با حرکتی ناگهانی، فرمان را چرخاند تا تعادل سیسلی را به هم بزند. اما در همان لحظه، تعادل ماشین بر هم خورد و پس از برخورد با گاردریل، واژگون شد، معلق زد و به شکل وحشیانه ای به آن سوی اتوبان رفته و با یکی از اتومبیل هایی که در جهت مخالف، در لاین سرعت، با سرعت 112 کیلومتر بر ساعت می راند، برخورد کرد.

***

در بزرگراه 45، حدفاصل دشینگ مارت تا گلوریوس بیچ در محدوده­ ی غرب به شرق، ترافیکی چند کیلومتری ایجاد شده بود. پلیس دورتادور شعاع محل سانحه را محصور کرده بود و مأموران، پزشکان اورژانس، پزشکان قانونی و چند تن از خبرنگاران دولتی در محل حادثه مشغول وظایف خود بودند. آتش نشانی در محل حضور داشت، اما هیچگونه آتش سوزی ای رخ نداده بود.

مصدومین خودروی سواری که یک زن و مرد بودند، توسط نیروهای امدادی از ماشینِ واژگون خارج و به مراکز درمانی انتقال داده شده بودند. حال عمومی هردوی آنها به واسطه ی بستن کمربند ایمنی خوب بود و به جز چند شکستی و کبودی، مشکل خاصی وجود نداشت.

در سمت دیگر، اتومبیلی که در آن سوی اتوبان توسط برخورد شدید خودروی سواری منحرف شده بود، به پهلو چپ شده بود و راننده اش که مردی میانسال بود، زنده بود و تنها بر اثر شکستن شیشه ی جلو، صورتش زخمی شده بود.

هلی کوپتر فدرال از بالا به صحنه­ ی حادثه تسلط داشت و کارآگاه ها و پلیس امنیت ملی داشتند با شتاب به این سو و آن سو می رفتند. پرمشغله ترین افراد، پزشکان قانونی و پزشکان اورژانس بودند.

خودرویی که در آن سوی اتوبان مورد برخورد قرار گرفته بود، یک کامیونت باری بود که پس از تصادف و واژگونی، درِ قسمت حمل بارِ آن باز شده و تمام محتویات آن روی جاده ریخته بود.

پس از اینکه پزشک قانونی، چند کلمه ای خصوصی با رئیس پلیس حرف زد، رئیس پلیس به دو نفر از مأمورانش علامت داد و آنها، به طرف راننده ی میانسال کامیونت رفته و او را دستبندزنان به طرف ماشین پلیس هدایت کردند. راننده بدون هیچ مقاومتی به همراه پلیس ها وارد ماشین شده و به پاسگاه انتقال داده شد.

پس از آن، جسد هایی که از قسمت بار کامیونت بیرون ریخته بودند را یکی یکی درون ماشین های انتقال جسد گذاشتند و به سردخانه منتقل کردند.

در همان حین، پزشک قانونی به رئیس پلیس گفت: “چرا زودتر متوجه نشدیم؟”

پلیس گفت: “این واقعیت مثل روز روشن بود و ما نتونستیم اونو ببینیم.”

سپس به نشان تجاری ای که روی قسمتِ بارِ کامیونتِ واژگون شده درج شده بود، چشم دوخت. حالا که کلمات وارونه نوشته شده بودند، خواندن آن آسان تر بود.

رئیس پلیس آه کشید و زیرلب گفت: “فرآورده های پروتئینی و گوشتیِ «ناسنا.»” سپس چشمانش را تنگ کرد و سر تکان داد. “«انسان».”

 

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

 

]]> https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/feed/ 7 دانلود کتاب “برای شکوه و افتخار” https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b4%da%a9%d9%88%d9%87-%d9%88-%d8%a7%d9%81%d8%aa%d8%ae%d8%a7%d8%b1/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b4%da%a9%d9%88%d9%87-%d9%88-%d8%a7%d9%81%d8%aa%d8%ae%d8%a7%d8%b1/#comments Tue, 11 Dec 2018 18:54:12 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4168 و باز هم ارائه ای متفاوت و جذاب از نشریه ی شهر! داستانی زیبا از یک نویسنده ی مستعد ایرانی! “برای شکوه و افتخار” نوشته ی خانم پردیس تیموری مهر را در ادامه ی مطلب دانلود کنید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اطلاعات کلی کتاب

نام: برای شکوه و افتخار (داستان کوتاه)

نویسنده: پردیس تیموری مهر

ویرایش و صفحه آرایی: سامان کتال

طراحی جلد: پارسار زارعی

ژانر داستان: فانتزی / حماسی

 

 

برای دانلود رایگان این کتاب، کلیک کنید

 

 

 

در صورت تمایل، می توانید این کتاب را خریداری نموده و از ما حمایت نمایید.

 

خرید کتاب «برای شکوه و افتخار»

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b4%da%a9%d9%88%d9%87-%d9%88-%d8%a7%d9%81%d8%aa%d8%ae%d8%a7%d8%b1/feed/ 1
داستانک های شهر – قصه ی نهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%86%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%86%d9%87%d9%85/#comments Thu, 29 Nov 2018 21:01:03 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4147 نهمین قصه از سری “داستانک های شهر” با طراحی کاور اختصاصی منتشر شد!

این داستان جذاب و متحیر کننده را بخوانید و لذت ببرید. انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره نُه دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

نویسنده: Leon Wolf

طراحی کاور: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 

      مرد پشت میز نهارخوری نشسته بود.  بوی خوش شام شب شکرگزاری زود تر از خود غذا وارد اتاق پذیرایی شد. مرد بو کشید و چشمانش پر اشک شد. “خدایا شکرت!”

زن در حالی که سینی فر را روی میز می گذاشت به مرد نگاه کرد و با شوق سر میز نشست. دست هایشان را روی هم گذاشتند و در حالی که سعی می کردن بغضشان صدایشان را نلرزاند با هم دعا کردند: “خدایا از تو سپاسگذاریم برای همه چیز هایی که به ما عطا کرده ای. غذایی که 7 سال ما را با آن سیر می کنی و زندگی ای که به ما بخشیده ای. به ما کمک کن و ما را مورد رحمت قرار ده. آمین!”

سپس مرد چاقو را برداشت و با احتیاط از گوشت برید . گویی می ترسید این رویای لطیف قبل از چشیده شدن یکباره با تیغه ی چاقو پاره شود.

***

      درست هفت سال پیش بود که آن ها خواب یک پرس غذای درست حسابی هم نمی دیدند. گابریل یک گاریچی بود. گاری ای که اسبش خودش بود. به او پول می دادند تا اجناس را جا به جا کند .گاهی چند گوجه و سیب زمینی هم از سبد ها داخل گاری می افتاد و او را خوشحال می کرد اما عید پاک او را بیشتر از هر چیز عصبانی می کرد! عیدی که همه تخم مرغ ها را برای رنگ کردن می خریدند، نه خوردن! چرا دنیا انقدر نا عادلانه بود؟

      آخرین بسته ی تخم مرغ را جلوی مغازه ی آلبرت گذاشت. آلبرت به مناسبت عید، چند سکه  بیشتر به او داد. گابریل خوشحال و خندان سکه ها را برداشت و به آن سمت بازار رفت. حالا می توانست سه نوع میوه بخرد و زنش را خوشحال کند! از جلوی رستوران رد شد. بوی بره کباب ها و غاز های بریان شده بینی اش را پر کرد. اما حتی امروز هم نمی توانست با همه ی پول خود یکی از آن ها را بخرد. سریع تر به قسمت میوه ها و سبزی ها رفت.

     چند آلو ، گوجه فرنگی و سیب و پیاز برداشت.  می توانستند امشب خوراک لوبیا با آلو بخورند. در حالی که فروشنده میوه ها را وزن می کرد گابریل فکر کرد،کاش حداقل شکار ممنوع نبود و می توانست شکار کند و گوشت بخورد. هیچ وقت ریسکش را نکرده بود . چرا که اگر می فهمیدند باید به عنوان جریمه همان سقفی هم که بالا سرشان بود را می فروختند!

      فروشنده پاکت میوه ها را به گابریل داد و گابریل آن ها را پشت گاری گذاشت. به آنها نگاه کرد و فکر کرد: کاش می شد گوشت را کاشت! کاش گوشت دانه ای داشت که می شد مجانی از روی زمین پیدا کرد و داخل یک گلدان کاشت !

 رو به آسمان غرولند کرد: “خدایا کاش می شد یه شب در سال حداقل گوشت بخوریم! فقط همون یک شبی که همه بوقلمون های بزرگ رو می ذارن رو میزشون!” با آن تصور آب دهانش راه افتاد و با عصبانیت فریاد زد: “به من دلیلی نشون بده تا عید شکر گذاری شکرت کنم!”

      به خانه که رسید سعی کرد دمغ بودنش را پشت  لبخند  پنهان کند تا زنش «ایوا» را ناراحت نکند. اما با چهره ی ناراحت ایوا، خودش جا خورد. ایوا با گریه به سمت گابریل دوید و او را بغل  کرد. گابریل با تعجب پرسید: “خدای من! چه اتفاقی افتاده ایوا؟”

      ایوا جواب داد: “امروز دوباره پزشک رو دیدم . بهش گفتم که بعد دو هفته هنوز همون وضعیت رو دارم و وقتی من رو معاینه کرد گفت که من مریض نیستم!” صدایش را پایین آورد و با هق هق گفت: “من یک ماهه باردارم!”

گابریل شوکه شد و با چشم های خیره به ایوا گفت: “این یک معجزه است! ما چندین ساله که تلاش کردیم و دکترها از وضعیت باروری تو قطع امید کرده بودند! دعا هامون جواب داده شد!”

ایوا با گریه فریاد زد: “اگر می دونستم قراره تو وضعیت الانمون دعامون جواب بگیره هیچ وقت دعا نمی کردم! ما شکم خودمونم نمی تونیم سیر کنیم!”

       گابریل با بیچارگی روی صندلی نشست. ایوا با حرص غر زد: “حتی دیگه شک دارم خدایی وجود داشته باشه!” ادای گابریل را در آورد و مسخره اش کرد: “دعامون جواب داده شد! دعامون جواب داده شد…”

       گابریل انتهای حرف ایوا را نفهمید. چشمانش به ایوا خیره مانده بود و با انگشتانش چیزی را می شمرد. بعد لبخند زد و ایوا را محکم در آغوش کشید: “این یک معجزه است! همه ی این ها نشونه است! امروز عید پاکه و تو این موضوع رو فهمیدی و این بچه اواخر نوامبر قراره دنیا بیاد! نزدیک عید شکرگزاری!” اشک هایش جاری شد و سر ایوا را محکم در آغوش کشید و ادامه داد: “دعاهام شنیده شده!” در حالی که به میوه های پشت سر ایوا روی میز نگاه می کرد در گوش ایوا زمزمه کرد: “اون به ما راه حل  ساده ای نشون داد. نشون داد که می شود گوشت را کاشت!”

 

پایان

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%86%d9%87%d9%85/feed/ 5