داستان کوتاه ترسناک – نشریه شهر ® https://the-city.ir بهترین های دنیای فانتزی ☠ مهد ادبیات گمانه زن Sun, 13 Nov 2022 12:26:30 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.1 https://the-city.ir/wp-content/uploads/2021/08/cropped-1a10e375bae1d923e7e22e7477eb50a4-32x32.png داستان کوتاه ترسناک – نشریه شهر ® https://the-city.ir 32 32 داستانک های شهر: The Crow Dreams of Nuts https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-the-crow-dreams-of-nuts/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-the-crow-dreams-of-nuts/#respond Wed, 03 Aug 2022 09:43:27 +0000 https://the-city.ir/?p=2930 باز هم با قصه ای دیگر از سری داستان های Antology داستانک های شهر در خدمت شما هستیم. و این بار، داستانی زیبا، حیرت انگیز و تأمل برانگیز از نویسنده قدیمی و چیره دست نشریه شهر یعنی Leon Wolf عزیز. اما این بار با سبک و قلمی متفاوت!

امیدواریم از این داستانک لذت ببرید!

بخشی کوتاه از آنچه در این داستان کوتاه خواهیم خواند:

     The first snowflake sat on the black beak of KarKa and slowly melted by the touch of his warm breath and left a dew on his beak.

“Daddy, I cannot fly anymore, I am freezing!” Said Kaar, her voice quivering. KarKa landed on a dried branch of a tall tree. He opened his black wings and shook his body, moved a little on the branch to warm himself. Following him, the other crows landed on the nearby branches and trees. KarKa looked up at the sky. The big shining sphere was completely covered by the gray-pink clouds.

 

برای دانلود داستان کوتاه «The Crow Dreams of Nuts» روی لوگوی زیر کلیک کنید.

اختصاصی نشریه شهر

دانلوذ کتاب PDF الکترونیکی داستان

 

در شبکه های اجتماعی به ما بپیوندید!

کانال تلگرام ماصفحه اینستا

 

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-the-crow-dreams-of-nuts/feed/ 0
داستان کوتاه تخیلی و جدید “سقوط” https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%aa%d8%ae%db%8c%d9%84%db%8c-%d9%88-%d8%ac%d8%af%db%8c%d8%af-%d8%b3%d9%82%d9%88%d8%b7/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%aa%d8%ae%db%8c%d9%84%db%8c-%d9%88-%d8%ac%d8%af%db%8c%d8%af-%d8%b3%d9%82%d9%88%d8%b7/#respond Sat, 28 May 2022 09:18:16 +0000 https://the-city.ir/?p=2541 هم اکنون می توانید داستان کوتاه زیبا و ایرانی «سقوط» به قلم نویسنده چیره دست ایرانی سرکارخانم زهرا محقق طوسی را از وبسایت نشریه شهر دانلود کنید. در ادامه با ما همراه باشید.

 

 

خلاصه ای کوتاه از داستان سقوط:

صحنه ای که پیش رویم بود باور کردنی نبود! گویا زمان متوقف شده بود و من در مرز میان واقعیت و رویا قرار گرفته بودم. پیرامونم را هاله ای از ابهام فرا گرفته بود و من در حالیکه در چنگال تقدیر گرفتار شده بودم به دنبال راهی برای رهایی از آن شرایط بودم…

من کاپیتان محسن امیری به همراه کمک‌خلبان به مسافران پرواز شماره ۷۳۹ ایرآسیا خوشامد می‌گویم. امیدوارم سفر خوبی را در پیش رو داشته باشید. پرواز ما حدود هشت ساعت بطول می انجامد و مقصد ما فرودگاه کوالالامپور خواهد بود. فشار هوا 8/79% از سطح دریا … ارتفاع 35000 پا…

کلمات انگلیسی خلبان، در مغزم رژه می رفتند.

بعد از گذشت ساعتی، سر و کله دو مهماندار خانم با کت و دامنهای قرمز که کلاهی بر سر داشتند و همراهشان ارابه فلزی تغذیه مسافران بود، پیدا شد. به‌تدریج بوی غذای حال به‌هم زن در فضا پخش شد و اشتهایم را کور کرد. مهماندارها با آرامی و لبخند، شروع به توزیع غذاها کردند تا اینکه نوبت به من رسید…

 

برای دانلود داستان کوتاه «سقوط» روی لوگوی زیر کلیک کنید

دانلوذ کتاب PDF الکترونیکی داستان

 

در شبکه های اجتماعی به ما بپیوندید!

کانال تلگرام ماصفحه اینستا

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%aa%d8%ae%db%8c%d9%84%db%8c-%d9%88-%d8%ac%d8%af%db%8c%d8%af-%d8%b3%d9%82%d9%88%d8%b7/feed/ 0
داستانک های شهر – قصه یازدهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/#comments Tue, 01 Jan 2019 09:37:14 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4387 یازدهمین قصه از مجموعه داستانک های شهر را در ادامه ی این مطلب بخوانید. لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید؛ چرا که نظرات شما برای ما بسیار مهم است!

 

 

 

نویسنده: سامان کتال

 

 

 

 

 

 

آقای ایتان در کارخانه­ ی سوسیس و کالباس سازی در حومه ی شهر کار میکرد و مسئول حمل و نقل گوشت های خام از کشتارگاه به کارخانه بود. چند وقتی میشد که در محل شایعه شده بود که در کارخانه ای که آقای ایتان در آن کار میکند، به جای گوشت خوک، از گوشت گربه و سگ و برای تولید سوسیس و کالباس استفاده می شود.

همسایه ها چندبار این موضوع را از آقای ایتان پرسیدند و او این شایعه را اکیداً مردود خواند و آن را از بیخ و بن تکذیب کرد. حتی تهدید کرد اگر این شایعات ادامه داشته باشد، به جرم افترا از دست همسایه ها شکایت خواهد کرد.

همسایه ها نیز پس از مدتی این موضوع را فراموش کردند و دیگر پیگیرش نشدند. اما حواسشان بود که هروقت به فروشگاه های زنجیره ای سر میزنند، محصولات پروتئینی برند “ناسنا” را درون سبد خرید خود نریزند.

***

اندرو که پدرش به تازگی به مناسبت قبولی اش در کالج، یک فورد مدل 2002 برای او خریده بود، جلوی آموزشگاه موسیقی “دیلوما” در خیابان استراسبورگ درون ماشین جدید خود نشسته و منتظر بود تا سیسلی کلاسش تمام شود و با هم به رستوران دریایی بروند.

سیسلی با پانزده دقیقه تأخیر از کلاس خارج شد و با لبخندی بر لب، درون ماشین نشست. اندرو که از این انتظار پانزده دقیقه ای کلافه شده بود، بدون سلام به سیسلی گفت: “میذاشتی یه ساعت دیگه می اومدی.”

سیسلی با لبخندی گَل و گشاد گفت: “آقای بارکلی داشت باهام سلفژ کار میکرد.”

اندرو با تعجب و کنایه گفت: “عجب! اون وقت این آقای بارکلی بابت این پونزده دقیقه آموزش اضافه، شهریه ی جداگانه نمیگیره؟”

سیسلی با شادابی گفت: “سخت نگیر اندی، نمیذارم بوسم کنه.”

اندی با بی طاقتی، ماشین را روشن کرد و به طرف رستوران گلوریوس بیچ راند. در طول راه، اصلاً حرف نمیزد و فقط سیسلی هر چند دقیقه یکبار، یک جمله میگفت و اندرو تنها با سر تکان دادن، حرف های او را تصدیق و یا مردود می کرد.

پس از گذشت چند دقیقه، سیسلی از این سکوت معنادار اندرو کلافه شد و با عصبانیت گفت: “چیو میخوای ثابت کنی؟”

اندرو پاسخ نداد، دنده اضافه کرد و پای خود را بیشتر روی گاز فشار داد.

سیسلی جیغ کشید: “بزن کنار میخوام پیاده شم.”

اندی بیشتر و بیشتر گاز داد و سرعت ماشین را به 136 کیلومتر بر ساعت رساند. سیسلی دستش را به طرف دستگیره ی در برد تا پیاده شود، اما اندرو با حرکتی ناگهانی، فرمان را چرخاند تا تعادل سیسلی را به هم بزند. اما در همان لحظه، تعادل ماشین بر هم خورد و پس از برخورد با گاردریل، واژگون شد، معلق زد و به شکل وحشیانه ای به آن سوی اتوبان رفته و با یکی از اتومبیل هایی که در جهت مخالف، در لاین سرعت، با سرعت 112 کیلومتر بر ساعت می راند، برخورد کرد.

***

در بزرگراه 45، حدفاصل دشینگ مارت تا گلوریوس بیچ در محدوده­ ی غرب به شرق، ترافیکی چند کیلومتری ایجاد شده بود. پلیس دورتادور شعاع محل سانحه را محصور کرده بود و مأموران، پزشکان اورژانس، پزشکان قانونی و چند تن از خبرنگاران دولتی در محل حادثه مشغول وظایف خود بودند. آتش نشانی در محل حضور داشت، اما هیچگونه آتش سوزی ای رخ نداده بود.

مصدومین خودروی سواری که یک زن و مرد بودند، توسط نیروهای امدادی از ماشینِ واژگون خارج و به مراکز درمانی انتقال داده شده بودند. حال عمومی هردوی آنها به واسطه ی بستن کمربند ایمنی خوب بود و به جز چند شکستی و کبودی، مشکل خاصی وجود نداشت.

در سمت دیگر، اتومبیلی که در آن سوی اتوبان توسط برخورد شدید خودروی سواری منحرف شده بود، به پهلو چپ شده بود و راننده اش که مردی میانسال بود، زنده بود و تنها بر اثر شکستن شیشه ی جلو، صورتش زخمی شده بود.

هلی کوپتر فدرال از بالا به صحنه­ ی حادثه تسلط داشت و کارآگاه ها و پلیس امنیت ملی داشتند با شتاب به این سو و آن سو می رفتند. پرمشغله ترین افراد، پزشکان قانونی و پزشکان اورژانس بودند.

خودرویی که در آن سوی اتوبان مورد برخورد قرار گرفته بود، یک کامیونت باری بود که پس از تصادف و واژگونی، درِ قسمت حمل بارِ آن باز شده و تمام محتویات آن روی جاده ریخته بود.

پس از اینکه پزشک قانونی، چند کلمه ای خصوصی با رئیس پلیس حرف زد، رئیس پلیس به دو نفر از مأمورانش علامت داد و آنها، به طرف راننده ی میانسال کامیونت رفته و او را دستبندزنان به طرف ماشین پلیس هدایت کردند. راننده بدون هیچ مقاومتی به همراه پلیس ها وارد ماشین شده و به پاسگاه انتقال داده شد.

پس از آن، جسد هایی که از قسمت بار کامیونت بیرون ریخته بودند را یکی یکی درون ماشین های انتقال جسد گذاشتند و به سردخانه منتقل کردند.

در همان حین، پزشک قانونی به رئیس پلیس گفت: “چرا زودتر متوجه نشدیم؟”

پلیس گفت: “این واقعیت مثل روز روشن بود و ما نتونستیم اونو ببینیم.”

سپس به نشان تجاری ای که روی قسمتِ بارِ کامیونتِ واژگون شده درج شده بود، چشم دوخت. حالا که کلمات وارونه نوشته شده بودند، خواندن آن آسان تر بود.

رئیس پلیس آه کشید و زیرلب گفت: “فرآورده های پروتئینی و گوشتیِ «ناسنا.»” سپس چشمانش را تنگ کرد و سر تکان داد. “«انسان».”

 

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

 

]]> https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%87%d9%85/feed/ 7 دانلود کتاب “داستان هایی برای قبل از خواب” https://the-city.ir/short-stories-for-sweet-dreams-book/ https://the-city.ir/short-stories-for-sweet-dreams-book/#comments Thu, 27 Dec 2018 08:00:29 +0000 http://www.the-city.ir/?p=3349 این مجموعه، شامل داستان های کوتاهی با موضوعات تعلیق­ آمیز، ترسناک، رازآلود، خنده ­دار، علمی­ تخیلی، فانتزی، مجرمانه و ماجراجویانه است که آقای رابرت بی. رابینسون آنها را به رشته ی تحریر درآورده است.

امیدواریم از این کتاب و داستان­های زیبا و حیرت­ آورش نهایت بهره را ببرید. سعی می­ کنیم هر چند روز یک­بار، یکی از داستان­های این کتاب را ترجمه کرده و در اختیار شما عزیزان قرار دهیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با توجه به استقبال دوستان و علاقمندان از داستان­های کوتاهی که در سایت قرار داده بودیم، تصمیم گرفتیم یکی از مجموعه­ داستان­های برتر دنیا به قلم یک نویسنده­ ی چیره ­دست را برای شما برگزینیم و ترجمه کنیم. کتابی که اکنون می­خوانید، کتابی­ است از آقای رابرت بی. رابینسون تحت عنوان داستان­ هایی برای قبل از خواب. عنوان اصلی این کتاب Short Stories For Sweet Dreams است و ما برای ملموس­ تر شدن و تأثیرگذاری بیشتر آن روی مخاطب، عنوان مذکور را برای آن درنظر گرفتیم. البته ترجمه­ های دیگری نیز برای عنوان کتاب بود، برای مثال: “داستان کوتاه برای خوابی خوش” یا “قصه­ هایی برای دیدن رؤیاهای شیرین”، اما داستان­هایی برای قبل از خواب، بهترین تعریفی بود که می­ شد از تیتر انتخابی آقای رابینسون – با توجه به روحیه­ ی طنازانه­ اش در انتخاب اسم کتاب! –  بیرون کشید.

 

 

توجه: داستان های جدید، به مرور و به فاصله ی چند روز اضافه خواهند شد. برای اطلاعات بیشتر به کانال ما در تلگرام و یا صفحه ی ما در اینستاگرام مراجعه نمایید.

 

برای دریافت هر یک از داستان ها، روی نام آن کلیک کنید.

 

 

داستان اول : کارآگاهِ تازه کار

داستان دوم: دیدار با غریبه ها در سیاره ای دیگر

داستان سوم: عدالت

داستان چهارم: از توی بطری

داستان پنجم: توحش حافظه

داستان ششم: آینده ی ناگهانی

داستان هفتم: خواب به خواب

داستان هشتم: ایمپالا کروز

داستان نهم: بانک حافظه

داستان دهم: شاهزاده ی پامپکین شایر

داستان یازدهم: خندونکِ اخمالو

داستان دوازدهم: توهّم خودبزرگ بینی مزمن

 

دانلود 12 داستان اول، بصورت فول بوک

 

داستان سیزدهم: حاشیه خطا

داستان چهاردهم: کمد بابانوئل

داستان پانزدهم: ماری گلدالور

داستان شانزدهم: بزودی …..

منتظر باشید…!

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/short-stories-for-sweet-dreams-book/feed/ 21
داستانک های شهر – قصه ی نهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%86%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%86%d9%87%d9%85/#comments Thu, 29 Nov 2018 21:01:03 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4147 نهمین قصه از سری “داستانک های شهر” با طراحی کاور اختصاصی منتشر شد!

این داستان جذاب و متحیر کننده را بخوانید و لذت ببرید. انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره نُه دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

نویسنده: Leon Wolf

طراحی کاور: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 

      مرد پشت میز نهارخوری نشسته بود.  بوی خوش شام شب شکرگزاری زود تر از خود غذا وارد اتاق پذیرایی شد. مرد بو کشید و چشمانش پر اشک شد. “خدایا شکرت!”

زن در حالی که سینی فر را روی میز می گذاشت به مرد نگاه کرد و با شوق سر میز نشست. دست هایشان را روی هم گذاشتند و در حالی که سعی می کردن بغضشان صدایشان را نلرزاند با هم دعا کردند: “خدایا از تو سپاسگذاریم برای همه چیز هایی که به ما عطا کرده ای. غذایی که 7 سال ما را با آن سیر می کنی و زندگی ای که به ما بخشیده ای. به ما کمک کن و ما را مورد رحمت قرار ده. آمین!”

سپس مرد چاقو را برداشت و با احتیاط از گوشت برید . گویی می ترسید این رویای لطیف قبل از چشیده شدن یکباره با تیغه ی چاقو پاره شود.

***

      درست هفت سال پیش بود که آن ها خواب یک پرس غذای درست حسابی هم نمی دیدند. گابریل یک گاریچی بود. گاری ای که اسبش خودش بود. به او پول می دادند تا اجناس را جا به جا کند .گاهی چند گوجه و سیب زمینی هم از سبد ها داخل گاری می افتاد و او را خوشحال می کرد اما عید پاک او را بیشتر از هر چیز عصبانی می کرد! عیدی که همه تخم مرغ ها را برای رنگ کردن می خریدند، نه خوردن! چرا دنیا انقدر نا عادلانه بود؟

      آخرین بسته ی تخم مرغ را جلوی مغازه ی آلبرت گذاشت. آلبرت به مناسبت عید، چند سکه  بیشتر به او داد. گابریل خوشحال و خندان سکه ها را برداشت و به آن سمت بازار رفت. حالا می توانست سه نوع میوه بخرد و زنش را خوشحال کند! از جلوی رستوران رد شد. بوی بره کباب ها و غاز های بریان شده بینی اش را پر کرد. اما حتی امروز هم نمی توانست با همه ی پول خود یکی از آن ها را بخرد. سریع تر به قسمت میوه ها و سبزی ها رفت.

     چند آلو ، گوجه فرنگی و سیب و پیاز برداشت.  می توانستند امشب خوراک لوبیا با آلو بخورند. در حالی که فروشنده میوه ها را وزن می کرد گابریل فکر کرد،کاش حداقل شکار ممنوع نبود و می توانست شکار کند و گوشت بخورد. هیچ وقت ریسکش را نکرده بود . چرا که اگر می فهمیدند باید به عنوان جریمه همان سقفی هم که بالا سرشان بود را می فروختند!

      فروشنده پاکت میوه ها را به گابریل داد و گابریل آن ها را پشت گاری گذاشت. به آنها نگاه کرد و فکر کرد: کاش می شد گوشت را کاشت! کاش گوشت دانه ای داشت که می شد مجانی از روی زمین پیدا کرد و داخل یک گلدان کاشت !

 رو به آسمان غرولند کرد: “خدایا کاش می شد یه شب در سال حداقل گوشت بخوریم! فقط همون یک شبی که همه بوقلمون های بزرگ رو می ذارن رو میزشون!” با آن تصور آب دهانش راه افتاد و با عصبانیت فریاد زد: “به من دلیلی نشون بده تا عید شکر گذاری شکرت کنم!”

      به خانه که رسید سعی کرد دمغ بودنش را پشت  لبخند  پنهان کند تا زنش «ایوا» را ناراحت نکند. اما با چهره ی ناراحت ایوا، خودش جا خورد. ایوا با گریه به سمت گابریل دوید و او را بغل  کرد. گابریل با تعجب پرسید: “خدای من! چه اتفاقی افتاده ایوا؟”

      ایوا جواب داد: “امروز دوباره پزشک رو دیدم . بهش گفتم که بعد دو هفته هنوز همون وضعیت رو دارم و وقتی من رو معاینه کرد گفت که من مریض نیستم!” صدایش را پایین آورد و با هق هق گفت: “من یک ماهه باردارم!”

گابریل شوکه شد و با چشم های خیره به ایوا گفت: “این یک معجزه است! ما چندین ساله که تلاش کردیم و دکترها از وضعیت باروری تو قطع امید کرده بودند! دعا هامون جواب داده شد!”

ایوا با گریه فریاد زد: “اگر می دونستم قراره تو وضعیت الانمون دعامون جواب بگیره هیچ وقت دعا نمی کردم! ما شکم خودمونم نمی تونیم سیر کنیم!”

       گابریل با بیچارگی روی صندلی نشست. ایوا با حرص غر زد: “حتی دیگه شک دارم خدایی وجود داشته باشه!” ادای گابریل را در آورد و مسخره اش کرد: “دعامون جواب داده شد! دعامون جواب داده شد…”

       گابریل انتهای حرف ایوا را نفهمید. چشمانش به ایوا خیره مانده بود و با انگشتانش چیزی را می شمرد. بعد لبخند زد و ایوا را محکم در آغوش کشید: “این یک معجزه است! همه ی این ها نشونه است! امروز عید پاکه و تو این موضوع رو فهمیدی و این بچه اواخر نوامبر قراره دنیا بیاد! نزدیک عید شکرگزاری!” اشک هایش جاری شد و سر ایوا را محکم در آغوش کشید و ادامه داد: “دعاهام شنیده شده!” در حالی که به میوه های پشت سر ایوا روی میز نگاه می کرد در گوش ایوا زمزمه کرد: “اون به ما راه حل  ساده ای نشون داد. نشون داد که می شود گوشت را کاشت!”

 

پایان

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%86%d9%87%d9%85/feed/ 5
داستانک های شهر – قصه ی پنجم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/#comments Sat, 20 Oct 2018 07:41:16 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4038 پنجمین قصه از سری “داستانک های شهر” به همراه کاور اختصاصی منتشر شد! این داستانک جذاب را بخوانید و لذت ببرید.  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره ی پنج دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

 

 

نویسنده: Leon Wolf

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 از وقتی به این کشور  نقل مکان کردم، بیشترین چیزی که برام آزار دهنده بود ، مهندسی ساختمون هاشون بود. خونه ها پر از قناصی و سوراخ سمبه های به درد نخورد بود. انگار که اتود اولیه ساختمون، همون نقشه ی اصلی ساختمون تلقی می شد.

     معلوم نبود دیوار ها از چی ساخته شده بودن. مقوا یا کاغذ؟ اولش طبقه ی دوم یک آپارتمان بودم و شبی دو بار بیدار می شدم . بالا سرم تخت همسایه چنان به زمین کوبیده می شد که احساس می کردم من دوست پسر زن خیانتکار همسایه ام که زیر تختشون قایم شدم و باید صدای داد و فریاد عشقولانه با شوهرش رو تحمل کنم!

      خونه ی بعدی من یک زیر زمین بود. روز های اول اقامت در اونجا، ساعت هفت صبح بود که بالشم ویبره رفت. در حالی که به کسی که این وقت صبح زنگ زده فحش می دادم زیر بالشم دنبال موبالم گشتم. وقتی نگاهش کردم خبری از زنگ نبود. با منگی سرم رو رو متکا گذاشتم. هنوز صدای ویبره می اومد اما قبل این که زیادی گیج بشم همسایه بالایی گفت : ” الو !؟” و شروع کرد به حرف زدن با تلفن!

      خونه ی بعدیمو طبقه ی سوم و چهارم یک واحد دوبلکس، در آخرین طبقه ی یک آپارتمان گرفتم تا از شر صدا های همسایه های بالایی خلاص بشم. دورش زمین خالی و پارکینگ بود. خوشحال بودم که حتی از بغل هم صدایی نمیاد! خوشبختانه این جا نه اون زن پر سر و صدای اولی بود ، نه موبایل و صدای آهنگ هندی پیرمرد بالایی که تو خونه قبلی زندگی می کرد.

       طبقه ی پایین رو اتاقِ کارم کردم و طبقه ی بالا رو برای خواب و موزیک قرار دادم تا صدای گیتار الکتریک کسی رو آزار نده. معمولاً طبقه ی بالا سکوت بود اما وقتی برای کار به طبقه پایین می رفتم، صدای جیغ و داد بچه ی همسایه پایینی می اومد. بار دیگه تعجب کردم. چرا که نقشه ی ساختمون طوری ساخته شده بود که صدای زر زر بچه و دویدنش انگار از طبقه بالا می اومد؟ انگار که یک نفر بالا سرم یورتمه می رفت. فکر کنم مهندس هاشون تصادفاً تونسته بودن قوانین فیزیک صوت رو زیر پا بذارن!

      بچه گاه و بی گاه جیغ و داد می کرد و مادرش سرش داد می زد تا ساکت بشه. حتی صدای پریدن آب توی گلوی بچه و سرفه های رو اعصابش رو می شنیدم. بالاخره یه روز که بچه مدام جیغ می کشید و ضجه می زد به تنگ اومدم و رفتم طبقه ی پایین تا بگم صدای بچشون رو خفه کنن. در زدم. صدا قطع شده بود و پیرمردی در رو باز کرد. شکایت کردم که صدای بچه نمی ذاره بخوابم و رو کارم تمرکز داشته باشم .

      پیرمرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :” من این جا تنهام . طبقه پایین هم خالیه گذاشتن برای فروش. تو این آپارتمان اصلا بچه ای نیست!”

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/feed/ 2
داستانک های شهر – قصه ی چهارم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/#comments Tue, 09 Oct 2018 07:01:17 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4008 چهارمین قصه از سری “داستانک های شهر” با طراحی کاور اختصاصی منتشر شد! این داستان جذاب و متحیر کننده را بخوانید و لذت ببرید.  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک چهارم دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

نویسنده: سامان کتال

طراحی کاور: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 

وقتی گوزلی داشت فرم رفع مسئولیت های بیمارستان را برای عمل جراحی اش امضاء می کرد، به قدری ذوق و شوق داشت که اصلاً مفادش را نخواند. سرانجام پس از طی کردن مراحل قانونی و همچنین راضی کردن والدینش، توانسته بود مجوز تغییر جنسیت خود را دریافت کند. به محض اینکه تأییدیه به دستش رسیده بود، خودش را به بیمارستان رساند.

بیمارستان را یکی از دوستانش که با دکتر هووِل آشنایی داشت به او معرفی کرده بود. رزومه و بیوگرافی خاصی از دکتر هووِل در سایت ها پیدا نمی شد. اما شنیده ها حاکی از این بود که او مجرب ترین پزشک در زمینه ی تغییر جنسیت است.

پس از طی کردن امور اداری بیمارستان، سه جلسه ی روان درمانی برای او و سایر متقاضیان ترتیب دادند تا آنها را با چالش های زندگی جدیدشان آشنا کنند.

تعدادی از داوطلبان پس از گذشت جلسات روان درمانی، قید تغییر جنسیت را زدند و بهتر دیدند با شرایط فعلی خود کنار بیایند، اما گوزلی روی تصمیم خود مُصر بود و هیچ چیز نمی توانست او را پشیمان یا دلسرد کند.

سرانجام، شنبه از راه رسید. روزی که گوزلی می بایست برای انجام عمل سرنوشت ساز – یا بهتر است بگوییم سرنوشت عوض کن – خود، زیر تیغ جراحی دکتر هووِل می رفت. عمل، 14 ساعت طول می کشید. این موضوع در فرم نوشته شده بود، اما از آنجایی که گوزلی اصلاً فرم را نخوانده بود، مدت زمان انجام عمل را از پرستار پرسید.

گوزلی با لباس یکسره ی سبزرنگ و کلاه کشی بر سر، روی تخت دراز کشید. جراحی از قسمت های اصلی و اندام های تولیدمثل شروع می شد. سپس سراغ بالاتنه و صورت می رفتند. بیهوشی، رکن اصلی کار بود، اما برای گوزلی تفاوتی نداشت، چون او اصلاً به این موضوع که درون فرم ذکر شده بود توجهی نکرده بود. فقط هدف نهایی اش اهمیت داشت، و هدف وسیله را توجیح می کرد!

پس از چند ثانیه خیره ماندن به لامپ پرنوری که یک متر بالاتر از پیشانی اش قرار داشت، از هوش رفت.

 

***

 

وقتی گوزلی بیدار شد، احساس کرختی می کرد. دست ها و پاهایش سِر بودند. درد عجیبی در پایین تنه اش حس می کرد. یکی از چشمانش پانسمان شده بود. آن یکی چشمش که باز بود، تار می دید. نمی توانست از جا بلند شود. به نظرش می رسید که زخم بستر گرفته بود، زیرا از پشت کتف تا پشت ران هایش تیر می کشید. اما مگر چند ساعت روی تخت دراز کشیده بود؟مگر عملش چند ساعت به طول انجامیده بود؟

سعی کرد به پهلو بچرخد، اما نتوانست. درد سوزناکی او را تا پای مرگ برد و برگرداند. خواست پرستار را صدا کند، اما نتوانست. دهانش گس و گلویش به شدت خشک بود. انگار ده سال می شد که رنگ آب را ندیده بود. سرش سنگین بود و در گوش هایش صداهای نامفهوم عجیبی می شنید. انگار که یک جفت هندزفری خراب توی گوش هایش فرو کرده باشند.

ناگهان متوجه یک چیز شد و خشکش زد. او در اتاق بیمارستان نبود. اصلاً در هیچ اتاقی نبود، بلکه روی زمینِ روبازی دراز کشیده بود و داشت با همان یک چشم کم سوی خود به آسمان ابری نگاه می کرد!

شوکه شد و همین باعث شد یک تکان ناگهانی بخورد و درد در سراسر وجودش خودنمایی کند. به هر زحمتی بود، درد را به جان خرید و سعی کرد به زور از جای خود بلند شود.

با تقلا و فشار روی زمین نشست و با چشم نیمه بازش به اطراف چشم دوخت. نمی توانست چیزی که می دید را باور کند. او وسط یک بیشه زار قرار داشت و اطرافش را بوته های سبز و زرد احاطه کرده بودند. چند درخت بصورت پراکنده در دوردست ها دیده می شد. پرندگان در آسمان ابری پرواز می کردند و چهچهه می زدند.

او را وسط جنگل رها کرده بودند؟ امکان نداشت! او باید الان در بخش و تحت مراقبت های پس از جراحی می بود. باید از دکتر هووِل و بیمارستان شکایت می کرد و آنها را به سزای اعمالشان می رساند. اما چگونه باید راه بیمارستان را پیدا می کرد؟

سعی کرد دستش را بالا بیاورد تا سرش را بخاراند که دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش چهارتا شد. نه! امکان نداشت! نه!

به پاهایش نگاه کرد. نه! به بدنش، بدن بی لباسش نگاه کرد و حیرت زده تر از همیشه شد. به اندام های تناسلی اش نگاه کرد. سپس سرش گیج رفت و بیهوش شد.

 

***

دکتر هووِل از پشت تلفن به منشی اش گفت: “شماره ی پروفسور فاستر رو برام بگیر.”

منشی گفت: “الان براتون وصل می کنم.”

پس از سه دقیقه، تلفن دفتر دکتر هووِل زنگ خورد. دکتر گوشی را برداشت و با حرارت و صمیمت، با شخصی که پشت خط بود خوش و بش کرد.

“سلام پروفسور فاستر عزیز! اوضاع رو به راهه؟”

“دکتر هووِل، منتظر تماست بودم. امیدوارم خوش خبر باشی.”

“آره، بالاخره پس از مدت ها.”

“خوشحالم. کجاست؟”

“کنیا. گفتم اونجا بهت نزدیک تره.”

“آره. ممنونم.”

“هوا چطوره؟”

“ابری.”

“امیدوارم بهترین استفاده رو ازش کنی، فاستر.”

“امیدوارم این یکی هم مثل قبلی از دستم در نره.”

دکتر هووِل خندید و گوشی را سر جایش گذاشت.

 

***

 

گوزلی با صدای هلی کوپتر به هوش آمد. دو نفر با چیزی شبیه شوکر در دستشان، داشتند آرام و با احتیاط به او نزدیک می شدند. گوزلی می خواست حرفی بزند، اما صدایی جز خرخر از او در نمی آمد. سعی کرد بلند شود تا فرار کند، اما یکی از افراد، با شوکرش به او ضربه زد. بدنش لمس شد. دو نفری، او را کشان کشان به سمت هلی کوپتر بردند و داخل قفسی که درون هلی کوپتر تعبیه شده بود انداختند. در قفس را قفل کردند و روی آن را با پارچه ای برزنتی پوشاندند.

گوزلی مات و مبهوت بود. سپس صدای مکالمه ی دو نفری که او را داخل بالگرد آورده بودند را شنید.

یکی از آنها گفت: “امیدوارم تا وقتی به مرکز تحقیقات زیست شناسی می رسیم، آروم بمونه.”

نفر دوم به شوکری که در دستش قرار داشت اشاره کرد و گفت: “با همین به حسابش می رسم.”

سپس هلی کوپتر از جا بلند شد و گوزلی به جز صدای ملخ های بالگرد، چیزی نشنید.

حالا گوزلی درون قفسی در هلی کوپتر، راهی منطقه ی حفاظت شده ی حیات وحش، در جنوب کنیا بود. منطقه ای که مجهز به آزمایشگاه زیست شناسی ای بود که در آنجا روی گونه های جهش یافته و ناقص الخلقه تحقیق می کردند. حالا اگر پدر و مادر گوزلی، او را با شکل و شمایل جدیدش می دیدند، به هیچ وجه نمی پذیرفتند که او فرزند آنهاست. گوزلی حالا به یک حیوان ناشناخته تبدیل شده بود و باید در زندگی جدیدش، کنار سایر حیواناتی که آنها را فقط در مستندها دیده بود زندگی می کرد. حالا باید تنازع بقا را در کنار گونه های جانوری وحشی مانند بوفالوها، شیرها، کفتارها، گورخرها و کرکس ها ادامه می داد.

 

***

 

 

فرم پذیرش مسئولیت های جانبی تغییر ماهیت

 

اینجانب ………. با شماره شناسایی ……. و کد اجتماعی ………. بدینوسیله رضایت خود را مبنی بر تغییر جنسیت و ماهیت فعلی خود اعلام می دارم. طی این توافقنامه، بنده تأیید کرده و رضایت می دهم تا کادر پزشکی بیمارستان، هرگونه تغییرات جنسیتی، هویتی و ماهیتی را روی بدن من پدید آوردند.

بنده رضایت کامل خود را مبنی بر انجام تحقیقات علوم پزشکی حین عمل جراحی روی بدنم را اعلام می دارم.

موافقم در صورتی که پزشک جراح، امکان ادامه ی عمل جراحی را نداشته باشد، یکی از دستیاران، وظیفه ی ادامه ی جراحی را به عهده بگیرد.

در صورت عدم رضایت بیمار از نتیجه و یا نحوه ی جراحی، هزینه های جراحی مسترد نخواهد شد و مدیریت بیمارستان در این مورد ذینفع نیست.

مسئولیت تمامی اشتباهات، اشکالات، موانع، و سهل انگاری های کادر پزشکی بر عهده ی بنده است و بیمارستان و تیم جراحی، هیچگونه مسئولیتی در قبال اختلالات عملکردیِ سوء در قبال پروسه های زیست محیطی و حیاتی بنده نخواهند داشت.

بنده رضایت می دهم در صورتی که روند عملیاتی جراحی به هر شکلی به مشکل برخورد – مشکلاتی اعم از عدم زیست پذیری در قالب جدید، نارسایی های پاتولوژیک، آسیب های ارگان های داخلی شامل عصب و نخاع، بارورپذیری، تولیدمثل و شاخصه های مبهم بیولوژی – امکان زنده ماندم به هر نحوی، حتی به شکل گونه های جاندار غیرانسان و هر موجود زنده­ ی ممکن فراهم باشد.

امضاء و اثر انگشت متقاضی

 

پایان

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

 

 

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/feed/ 9