داستان کوتاه قشنگ – نشریه شهر ® https://the-city.ir بهترین های دنیای فانتزی ☠ مهد ادبیات گمانه زن Sat, 08 Dec 2018 06:55:26 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.1 https://the-city.ir/wp-content/uploads/2021/08/cropped-1a10e375bae1d923e7e22e7477eb50a4-32x32.png داستان کوتاه قشنگ – نشریه شهر ® https://the-city.ir 32 32 داستانک های شهر – قصه ی دهم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%af%d9%87%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%af%d9%87%d9%85/#comments Sat, 08 Dec 2018 06:55:26 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4162 دهمین قصه از مجموعه داستانک های شهر را در ادامه ی این مطلب بخوانید. لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید.

 

 

 

نویسنده: سامان کتال

طراحی کاور: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 

یک لحظه احساس می کنم از دوش حموم داره به جای آب، خون شرّه می کنه. پلک میزنم و می بینیم چیزی جز آب نیست. دستمو روی موهام میکِشم و یه لحظه احساس میکنم نه تنها روی سرم مو نیست، بلکه فقط استخوان جمجمه زیر انگشتام خودنمایی میکنه. به آینه نگاه میکنم و می بینم موهام سر جاشه.

صورتمو بین دستهام قایم میکنم و تا پنج میشمرم، دوباره چشمامو باز میکنم. آب قطع شده. اما حموم پر از بخاره. احساس میکنم یه دست روی باسنم قرار میگیره. فوراً می چسبم به دیوار. پلک میزنم، دوش حموم بازه و آب با شدت به سرامیک های کف حموم برخورد میکنه.

مثانه ام پر شده. نمیدونم از استرس، از ترس، یا یه لیوان آبی که همراه قرصم، قبل از اومدنم به حموم خوردم. روی زهکش چاه حموم چمباتمه میزنم و مایع زردرنگ و بدبو رو به همراه آب ولرمی که از دوش جاریه، به اعماق چاه می فرستم.

چشمامو می بندم. نمیدونم آیا همه موقع ادرار کردن چشماشونو می بندن؟

یهو از دریچه ی چاه حموم، یه دست بیرون میاد و مستقیم توی مقعدم فرو میره. جیغ بلندی میکِشم و خودمو به عقب پرت میکنم. به دیوار پشت سرم برخورد میکنم و کف حموم ولو میشم. کاش ایستاده کارم رو انجام داده بودم.

باسنم رو چک میکنم. هیچ خونی دیده نمیشه. حتی درد هم نمیکنه. درپوش زهکش کف حموم بسته است. یه مقدار مو و کُرک لای درزهاش گیر کرده. با انتهای مسواکم درپوش رو باز میکنم و داخلش رو با دقت نگاه میکنم. یه لوله پولیکا با ارتفاع ده سانتی متر و قطر هشت که در انتها زانویی میخوره و منحرف میشه.

درست جایی که زانویی قرار داره، یه ترَک خوردگی کوچیک روی لوله دیده میشه. جریان آبی که داره از لوله پایین میره، مانع میشه که بتونی سایز ترک خوردگی رو حدس بزنی. دستم رو داخل لوله پولیکای کف حموم فرو میکنم تا ترک خوردگی رو لمس کنم.

ناگهان برق میره. دوباره جیغ میکشم. تعجب میکنم از اینکه هیچکس نمیاد تا سراغمو بگیره و ببینه چه خبره. چرا من دارم جیغ میکشم؟

کورکورانه دنبال شیر آب گرم و سرد میگردم، آبو می بندم و لخت و خیس از حموم خارج میشم.

صدا میزنم: “مامان؟”

شرمم میاد بابام منو تو این وضعیت ببینه.

هیچ جوابی نمیاد.

دوباره صدا میزنم: “مامان؟”

ناگهان تمام چراغ های خونه روشن میشه و آهنگ تولدت مبارک پخش میشه. بعدش خانوادم شروع میکنن به دست زدن و هلهله کردن. اما با ذکر این نکته که اعضای خانوادم سر ندارن. همزمان که فشفشه ها به هوا افشونده میشه، خون از گردن همه ی خانوادم به هوا فواره میزنه.

یهو یه چیزی به گردنم برخورد میکنه و احساس میکنم از لای گردنم عبور میکنه. در یک چشم به هم زدن، سرم روی زمین می افته و قبل از اینکه دنیا جلوی چشمام تیره و تار بشه، یه نفر کله ی منو شوت میکنه و کله با سرعت زیاد به تلویزیون ال ای دی خونه برخورد میکنه و از خواب میپرم.

پایان

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%af%d9%87%d9%85/feed/ 12
داستانک های شهر – قصه ی پنجم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/#comments Sat, 20 Oct 2018 07:41:16 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4038 پنجمین قصه از سری “داستانک های شهر” به همراه کاور اختصاصی منتشر شد! این داستانک جذاب را بخوانید و لذت ببرید.  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره ی پنج دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

 

 

نویسنده: Leon Wolf

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 از وقتی به این کشور  نقل مکان کردم، بیشترین چیزی که برام آزار دهنده بود ، مهندسی ساختمون هاشون بود. خونه ها پر از قناصی و سوراخ سمبه های به درد نخورد بود. انگار که اتود اولیه ساختمون، همون نقشه ی اصلی ساختمون تلقی می شد.

     معلوم نبود دیوار ها از چی ساخته شده بودن. مقوا یا کاغذ؟ اولش طبقه ی دوم یک آپارتمان بودم و شبی دو بار بیدار می شدم . بالا سرم تخت همسایه چنان به زمین کوبیده می شد که احساس می کردم من دوست پسر زن خیانتکار همسایه ام که زیر تختشون قایم شدم و باید صدای داد و فریاد عشقولانه با شوهرش رو تحمل کنم!

      خونه ی بعدی من یک زیر زمین بود. روز های اول اقامت در اونجا، ساعت هفت صبح بود که بالشم ویبره رفت. در حالی که به کسی که این وقت صبح زنگ زده فحش می دادم زیر بالشم دنبال موبالم گشتم. وقتی نگاهش کردم خبری از زنگ نبود. با منگی سرم رو رو متکا گذاشتم. هنوز صدای ویبره می اومد اما قبل این که زیادی گیج بشم همسایه بالایی گفت : ” الو !؟” و شروع کرد به حرف زدن با تلفن!

      خونه ی بعدیمو طبقه ی سوم و چهارم یک واحد دوبلکس، در آخرین طبقه ی یک آپارتمان گرفتم تا از شر صدا های همسایه های بالایی خلاص بشم. دورش زمین خالی و پارکینگ بود. خوشحال بودم که حتی از بغل هم صدایی نمیاد! خوشبختانه این جا نه اون زن پر سر و صدای اولی بود ، نه موبایل و صدای آهنگ هندی پیرمرد بالایی که تو خونه قبلی زندگی می کرد.

       طبقه ی پایین رو اتاقِ کارم کردم و طبقه ی بالا رو برای خواب و موزیک قرار دادم تا صدای گیتار الکتریک کسی رو آزار نده. معمولاً طبقه ی بالا سکوت بود اما وقتی برای کار به طبقه پایین می رفتم، صدای جیغ و داد بچه ی همسایه پایینی می اومد. بار دیگه تعجب کردم. چرا که نقشه ی ساختمون طوری ساخته شده بود که صدای زر زر بچه و دویدنش انگار از طبقه بالا می اومد؟ انگار که یک نفر بالا سرم یورتمه می رفت. فکر کنم مهندس هاشون تصادفاً تونسته بودن قوانین فیزیک صوت رو زیر پا بذارن!

      بچه گاه و بی گاه جیغ و داد می کرد و مادرش سرش داد می زد تا ساکت بشه. حتی صدای پریدن آب توی گلوی بچه و سرفه های رو اعصابش رو می شنیدم. بالاخره یه روز که بچه مدام جیغ می کشید و ضجه می زد به تنگ اومدم و رفتم طبقه ی پایین تا بگم صدای بچشون رو خفه کنن. در زدم. صدا قطع شده بود و پیرمردی در رو باز کرد. شکایت کردم که صدای بچه نمی ذاره بخوابم و رو کارم تمرکز داشته باشم .

      پیرمرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :” من این جا تنهام . طبقه پایین هم خالیه گذاشتن برای فروش. تو این آپارتمان اصلا بچه ای نیست!”

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/feed/ 2
داستانک های شهر – قصه ی چهارم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/#comments Tue, 09 Oct 2018 07:01:17 +0000 http://www.the-city.ir/?p=4008 چهارمین قصه از سری “داستانک های شهر” با طراحی کاور اختصاصی منتشر شد! این داستان جذاب و متحیر کننده را بخوانید و لذت ببرید.  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک چهارم دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

نویسنده: سامان کتال

طراحی کاور: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 

وقتی گوزلی داشت فرم رفع مسئولیت های بیمارستان را برای عمل جراحی اش امضاء می کرد، به قدری ذوق و شوق داشت که اصلاً مفادش را نخواند. سرانجام پس از طی کردن مراحل قانونی و همچنین راضی کردن والدینش، توانسته بود مجوز تغییر جنسیت خود را دریافت کند. به محض اینکه تأییدیه به دستش رسیده بود، خودش را به بیمارستان رساند.

بیمارستان را یکی از دوستانش که با دکتر هووِل آشنایی داشت به او معرفی کرده بود. رزومه و بیوگرافی خاصی از دکتر هووِل در سایت ها پیدا نمی شد. اما شنیده ها حاکی از این بود که او مجرب ترین پزشک در زمینه ی تغییر جنسیت است.

پس از طی کردن امور اداری بیمارستان، سه جلسه ی روان درمانی برای او و سایر متقاضیان ترتیب دادند تا آنها را با چالش های زندگی جدیدشان آشنا کنند.

تعدادی از داوطلبان پس از گذشت جلسات روان درمانی، قید تغییر جنسیت را زدند و بهتر دیدند با شرایط فعلی خود کنار بیایند، اما گوزلی روی تصمیم خود مُصر بود و هیچ چیز نمی توانست او را پشیمان یا دلسرد کند.

سرانجام، شنبه از راه رسید. روزی که گوزلی می بایست برای انجام عمل سرنوشت ساز – یا بهتر است بگوییم سرنوشت عوض کن – خود، زیر تیغ جراحی دکتر هووِل می رفت. عمل، 14 ساعت طول می کشید. این موضوع در فرم نوشته شده بود، اما از آنجایی که گوزلی اصلاً فرم را نخوانده بود، مدت زمان انجام عمل را از پرستار پرسید.

گوزلی با لباس یکسره ی سبزرنگ و کلاه کشی بر سر، روی تخت دراز کشید. جراحی از قسمت های اصلی و اندام های تولیدمثل شروع می شد. سپس سراغ بالاتنه و صورت می رفتند. بیهوشی، رکن اصلی کار بود، اما برای گوزلی تفاوتی نداشت، چون او اصلاً به این موضوع که درون فرم ذکر شده بود توجهی نکرده بود. فقط هدف نهایی اش اهمیت داشت، و هدف وسیله را توجیح می کرد!

پس از چند ثانیه خیره ماندن به لامپ پرنوری که یک متر بالاتر از پیشانی اش قرار داشت، از هوش رفت.

 

***

 

وقتی گوزلی بیدار شد، احساس کرختی می کرد. دست ها و پاهایش سِر بودند. درد عجیبی در پایین تنه اش حس می کرد. یکی از چشمانش پانسمان شده بود. آن یکی چشمش که باز بود، تار می دید. نمی توانست از جا بلند شود. به نظرش می رسید که زخم بستر گرفته بود، زیرا از پشت کتف تا پشت ران هایش تیر می کشید. اما مگر چند ساعت روی تخت دراز کشیده بود؟مگر عملش چند ساعت به طول انجامیده بود؟

سعی کرد به پهلو بچرخد، اما نتوانست. درد سوزناکی او را تا پای مرگ برد و برگرداند. خواست پرستار را صدا کند، اما نتوانست. دهانش گس و گلویش به شدت خشک بود. انگار ده سال می شد که رنگ آب را ندیده بود. سرش سنگین بود و در گوش هایش صداهای نامفهوم عجیبی می شنید. انگار که یک جفت هندزفری خراب توی گوش هایش فرو کرده باشند.

ناگهان متوجه یک چیز شد و خشکش زد. او در اتاق بیمارستان نبود. اصلاً در هیچ اتاقی نبود، بلکه روی زمینِ روبازی دراز کشیده بود و داشت با همان یک چشم کم سوی خود به آسمان ابری نگاه می کرد!

شوکه شد و همین باعث شد یک تکان ناگهانی بخورد و درد در سراسر وجودش خودنمایی کند. به هر زحمتی بود، درد را به جان خرید و سعی کرد به زور از جای خود بلند شود.

با تقلا و فشار روی زمین نشست و با چشم نیمه بازش به اطراف چشم دوخت. نمی توانست چیزی که می دید را باور کند. او وسط یک بیشه زار قرار داشت و اطرافش را بوته های سبز و زرد احاطه کرده بودند. چند درخت بصورت پراکنده در دوردست ها دیده می شد. پرندگان در آسمان ابری پرواز می کردند و چهچهه می زدند.

او را وسط جنگل رها کرده بودند؟ امکان نداشت! او باید الان در بخش و تحت مراقبت های پس از جراحی می بود. باید از دکتر هووِل و بیمارستان شکایت می کرد و آنها را به سزای اعمالشان می رساند. اما چگونه باید راه بیمارستان را پیدا می کرد؟

سعی کرد دستش را بالا بیاورد تا سرش را بخاراند که دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش چهارتا شد. نه! امکان نداشت! نه!

به پاهایش نگاه کرد. نه! به بدنش، بدن بی لباسش نگاه کرد و حیرت زده تر از همیشه شد. به اندام های تناسلی اش نگاه کرد. سپس سرش گیج رفت و بیهوش شد.

 

***

دکتر هووِل از پشت تلفن به منشی اش گفت: “شماره ی پروفسور فاستر رو برام بگیر.”

منشی گفت: “الان براتون وصل می کنم.”

پس از سه دقیقه، تلفن دفتر دکتر هووِل زنگ خورد. دکتر گوشی را برداشت و با حرارت و صمیمت، با شخصی که پشت خط بود خوش و بش کرد.

“سلام پروفسور فاستر عزیز! اوضاع رو به راهه؟”

“دکتر هووِل، منتظر تماست بودم. امیدوارم خوش خبر باشی.”

“آره، بالاخره پس از مدت ها.”

“خوشحالم. کجاست؟”

“کنیا. گفتم اونجا بهت نزدیک تره.”

“آره. ممنونم.”

“هوا چطوره؟”

“ابری.”

“امیدوارم بهترین استفاده رو ازش کنی، فاستر.”

“امیدوارم این یکی هم مثل قبلی از دستم در نره.”

دکتر هووِل خندید و گوشی را سر جایش گذاشت.

 

***

 

گوزلی با صدای هلی کوپتر به هوش آمد. دو نفر با چیزی شبیه شوکر در دستشان، داشتند آرام و با احتیاط به او نزدیک می شدند. گوزلی می خواست حرفی بزند، اما صدایی جز خرخر از او در نمی آمد. سعی کرد بلند شود تا فرار کند، اما یکی از افراد، با شوکرش به او ضربه زد. بدنش لمس شد. دو نفری، او را کشان کشان به سمت هلی کوپتر بردند و داخل قفسی که درون هلی کوپتر تعبیه شده بود انداختند. در قفس را قفل کردند و روی آن را با پارچه ای برزنتی پوشاندند.

گوزلی مات و مبهوت بود. سپس صدای مکالمه ی دو نفری که او را داخل بالگرد آورده بودند را شنید.

یکی از آنها گفت: “امیدوارم تا وقتی به مرکز تحقیقات زیست شناسی می رسیم، آروم بمونه.”

نفر دوم به شوکری که در دستش قرار داشت اشاره کرد و گفت: “با همین به حسابش می رسم.”

سپس هلی کوپتر از جا بلند شد و گوزلی به جز صدای ملخ های بالگرد، چیزی نشنید.

حالا گوزلی درون قفسی در هلی کوپتر، راهی منطقه ی حفاظت شده ی حیات وحش، در جنوب کنیا بود. منطقه ای که مجهز به آزمایشگاه زیست شناسی ای بود که در آنجا روی گونه های جهش یافته و ناقص الخلقه تحقیق می کردند. حالا اگر پدر و مادر گوزلی، او را با شکل و شمایل جدیدش می دیدند، به هیچ وجه نمی پذیرفتند که او فرزند آنهاست. گوزلی حالا به یک حیوان ناشناخته تبدیل شده بود و باید در زندگی جدیدش، کنار سایر حیواناتی که آنها را فقط در مستندها دیده بود زندگی می کرد. حالا باید تنازع بقا را در کنار گونه های جانوری وحشی مانند بوفالوها، شیرها، کفتارها، گورخرها و کرکس ها ادامه می داد.

 

***

 

 

فرم پذیرش مسئولیت های جانبی تغییر ماهیت

 

اینجانب ………. با شماره شناسایی ……. و کد اجتماعی ………. بدینوسیله رضایت خود را مبنی بر تغییر جنسیت و ماهیت فعلی خود اعلام می دارم. طی این توافقنامه، بنده تأیید کرده و رضایت می دهم تا کادر پزشکی بیمارستان، هرگونه تغییرات جنسیتی، هویتی و ماهیتی را روی بدن من پدید آوردند.

بنده رضایت کامل خود را مبنی بر انجام تحقیقات علوم پزشکی حین عمل جراحی روی بدنم را اعلام می دارم.

موافقم در صورتی که پزشک جراح، امکان ادامه ی عمل جراحی را نداشته باشد، یکی از دستیاران، وظیفه ی ادامه ی جراحی را به عهده بگیرد.

در صورت عدم رضایت بیمار از نتیجه و یا نحوه ی جراحی، هزینه های جراحی مسترد نخواهد شد و مدیریت بیمارستان در این مورد ذینفع نیست.

مسئولیت تمامی اشتباهات، اشکالات، موانع، و سهل انگاری های کادر پزشکی بر عهده ی بنده است و بیمارستان و تیم جراحی، هیچگونه مسئولیتی در قبال اختلالات عملکردیِ سوء در قبال پروسه های زیست محیطی و حیاتی بنده نخواهند داشت.

بنده رضایت می دهم در صورتی که روند عملیاتی جراحی به هر شکلی به مشکل برخورد – مشکلاتی اعم از عدم زیست پذیری در قالب جدید، نارسایی های پاتولوژیک، آسیب های ارگان های داخلی شامل عصب و نخاع، بارورپذیری، تولیدمثل و شاخصه های مبهم بیولوژی – امکان زنده ماندم به هر نحوی، حتی به شکل گونه های جاندار غیرانسان و هر موجود زنده­ ی ممکن فراهم باشد.

امضاء و اثر انگشت متقاضی

 

پایان

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

 

 

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/feed/ 9
داستانک های شهر – قصه ی سوم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%d9%88%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%d9%88%d9%85/#comments Fri, 21 Sep 2018 14:21:12 +0000 http://www.the-city.ir/?p=3714 سومین قصه از سری “داستانک های شهر” نیز منتشر شد! امیدواریم از این داستان جذاب و متحیر کننده لذت ببرید. طبق معمولِ همیشه، انتخاب اسم داستان با شماست!

لطفاً نظرات خود را حتماً برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک سوم دعوت می کنم.

نویسنده: Leon Wolf

 

 

 

 

 

 

 زن در حالی که دندان هایش به هم می خورد، رو به مرد کرد و گفت: “دنی، هیچ امیدی نیست. توی این کولاک حتی دو متر هم نمی بینیم. ما می میریم.”

دنی با شگفتی به ساختمان محو درون کولاک اشاره کرد و گفت :”اینقدر بدبین نباش بت! نگاه کن! به نظر یه ساختمون میاد!” ساختمان دور نبود. فقط به دلیل وجود برف و کولاک از 42 متری جاده ای که محو شده بود خود نمایی می کرد.

بند کوله پشتی هایشان را محکم تر بستند و با قدم های سریع تر و امیدی تازه راه افتادند. هنگامی که نزدیک درِ ورودی شدند، بت چشم هایش را ریز کرد تا تابلوی ورودی را بهتر ببیند. «هتل پیچک.» با خوشحالی رو به دنی کرد و جیغ کوتاهی زد.

دنی هم می خندید. اما با صدای سگی که خود را به پشت در کوباند و پارس کرد، ساکت شدند. ولی کمی بعد، به ترس خودشان خندیدند.

سپس سایه ای از شیار زیر در نمایان شد و در باز شد. بت و دنی به مردی بلند قامت با موهای کوتاه قرمز که لباس گارسون ها را پوشیده بود خیره شدند. معلوم نبود که خیره شدنشان برای خوشحالی بود یا اینکه به زخم گونه ی مرد چشم دوخته بودند!

گارسون لبخند زد: “مگه این که مسافرهای گم شده تو این فصل سر و کله شون تو هتل پیدا بشه! راه رو گم کردید؟”

بت و دنی داخل رفتند و به سگ دوبرمنی که سمت راست گارسون ایستاده و به آنها خیره شده بود و غرش میکرد نگاهی انداختند. دنی خندید: “باز هم خوبه که هستید، وگرنه مَرده بودیم!”

گارسون خندید : “به هر حال خوش آمدید! اینجا 8 تا اتاق خالی داریم که میتونید هر کدومو خواستید انتخاب کنید. فعلاً خودتونو کنار شومینه گرم کنید تا من براتون قهوه ی گرم بیارم.” سپس از در ته راهرو خارج شد.

بت گفت: “متشکرم!” و کوله پشتی اش را در آورد و کنار شومینه گذاشت.

دنی هم همین کار را کرد و سپس گفت: “چند دقیقه پیش فکرش رو هم می کردی که الان یه قهوه ی گرم بخوریم؟”

بت گفت: “حتی فکر نمی کردم که زنده بمونیم !” با هم خندیدند.

در انتهای راهرو باز شد. “رابـیــــــن؟” سگ به سمت در رفت و وارد شد.گارسون ظرف غذای سگ را روی زمین گذاشت و به سمت آنها آمد. پشت سرش، زنی میان سال با موهایی به همان رنگ قرمز، سینی به دست داخل شد. گارسون گفت :” ایشون خواهرم جین هستن؛ مدیر و صاحب این هتل بالای تپه!”

جین رو به روی آن ها روی مبل مخملی قرمز نشست و گفت: “خوش وقتم. خوش آمدید. چی شد که از این جا سر در آوردید؟”

سینی قهوه را جلوی آنان روی میز گذاشت.

دنی فنجان را برداشت و زیرلب گفت: “راستش داستان طولانیه و ما خسته.”

جین گفت: “می فهمم. چطوره فردا صبح راجع بهش صحبت کنید؟ این هم کلید اتاقتون. رو به منظره ی کوهستان ! البته که تا بند اومدن کولاک نمی تونید ازش بهره ای ببرید!” خندید.

گارسون به آن دو لبخند زد و فنجان های خالی را درون سینی گذاشت. ” شب خوبی داشته باشید. وسایلتون میتونه این جا بمونه

تا خشک بشه.”

دنی و بت کاپشن های کلفت شمعی خود را در آوردند و روی دسته مبل کنار شومینه گذاشتند. جنب و جوش های سگ در انتهای راهرو  نظر بت را جلب کرد. سگ به او خیره شده بود. دنی گفت : “پلیور ها خشک هستند.”

گارسون گفت : “داخل اتاق ها هم بخاری هست هم پتو.”

بت نگاهش را از سگ دزدید و با هم به طبقه بالا اتاق 13 رفتند. اتاق سرد و تاریک بود. دنی چراغ را روشن کرد و بعد سراغ بخاری رفت و با کبریت کنار بخاری، آن را روشن کرد. سپس متوجه نگاه نگران و خیره ی بت به کف اتاق شد.

پرسید: ” اتفاقی افتاده، بت؟”

بت سرش را تکان داد:”نه! ولی اون سگه یه جوری بود!”

دنی غر زد: “خواهش می کنم بس کن. دیدی بدبین بودی؟”

بت نفس عمیقی کشید: “انگار داشت هشدار می داد!”

دنی گفت: “سرما مخت رو فریز کرده! این بوی چیه؟” بو کشید.

بت نیز هوا را بو کشید. “نمیدونم … سرم …” احساس سرگیجه و حالت تهوع کرد. اتاق دور سرش می چرخید. دنی که در آن لحظه خودش هم کف اتاق ولو شده بود سعی کرد در را باز کند. سینه خیز و نفس زنان، خود را به در رساند و سعی کرد دستش را به دستگیره برساند. اما سرش روی زمین افتاد و دیگر توان حرکت نداشت. سگ پشت در پارس کرد. دنی صدای بالا آمدن از پله ها را شنید. حتماً نجاتش میدادند.

صدای گارسون آمد: “باشه، باشه. آروم باش رابین!” چشم های دنی دیگر تاب نیاورد. اما گوش هایش می شنید. در باز شد. صدای جین پرسید: “امروز چندمه آنتوان؟”

گارسون که به نظر اسمش انتوان بود، بعد از اندکی فکر جواب داد: ” 21 فوریه؟ “

جین اندکی محاسبه کرد و سرانجام گفت: “پس تا آخر زمستون گوشت داریم!”

 

 

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%b3%d9%88%d9%85/feed/ 4
داستانک های شهر – قصه ی دوم https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%af%d9%88%d9%85/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%af%d9%88%d9%85/#comments Sun, 09 Sep 2018 22:16:19 +0000 http://www.the-city.ir/?p=3692 دومین قصه از سری “داستانک های شهر” نیز منتشر شد! امیدواریم از این داستان متفاوت لذت ببرید. انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک دوم دعوت می کنم.

نویسنده: سامان کتال

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آفتابه احساس می کرد منزوی شده است. تک و تنها کنج توالت ایستاده بود و با یک دستش به کمر و دستی دیگر که مانند علامت هیتلر به صورت مورب روی هوا قرار داشت، به انسان­ هایی خیره می شد که چند سالی بود به جای او، از شلنگ استفاده می کردند.

روزگاری بود که آفتابه ها شأن و مقامی برای خود داشتند و هنرمندانِ باسلیقه، آنها را از فلزات ارزشمندی چون مس و روی می ساختند. اما این روزها با پیشرفت دنیا، مردم به جای آفتابه، از شلنگ و یا توالت فرنگی های مدرن استفاده می کردند.

شلنگ ها به دلیل اینکه وزن کمتری داشتند، برای سهولت استفاده توسط انسان ها مناسب تر بودند. توالت فرنگی های مدرن هم برای انسان های اعیان و یا افرادی بود که توانایی نشستن روی کاسه توالت را نداشتند.

آفتابه همچنان گوشه ی توالت ایستاده بود و با حسرت به شلنگ برنجی لعاب یافته نگاه می کرد. می دید که انسان ها با چه علاقه ای، شلنگ را در دست گرفته و خود را می شویند. حسادت می کرد که شلنگ تا چه حد می تواند به خصوصی ترین قسمت های بدن انسان نزدیک شود و با فشار آب، محل مورد نظر را بشوید؛ قسمت هایی از بدن انسان که سعادت مشاهده ی آنها، نصیب هر کسی – حتی خود صاحب آن – نمی شد.

آفتابه روزهایی را به خاطر آورد که زن و مرد، پیر و جوان، با دست راست خود، دسته ی خمیده ی او را گرفته، آن را به پشت خود برده و خود را با دست چپ می شستند. آن روزها شلنگ مد نبود. خیلی ها اصلاً شلنگ را بد و قبیح می دانستند. آفتابه، یک میراث جاودان از نسل های پیشینِ آن انسان های مقیّد بود که به این راحتی از دلبستگی های خود دل نمی کندند.

اما این روزها، با ورود نسلی تازه از انسان های تکنولوژی زده و راحت طلب، آفتابه ها دیگر آن جایگاه سابق خود را نداشتند و حتی خیلی از مردم، حضور آنها در توالت های خود را کسر شأن می شمردند.

یادش آمد که قبل از مد شدن شلنگ، چقدر به گل های باغچه آب داده بود، چقدر جلوی درِ خانه را به کمک جارو آب پاشی کرده و خاک ها را به گِل تبدیل کرده بود تا روی وسایل صاحب خانه کمتر گرد و خاک بنشیند. حالا شلنگ جانشین او در تمامی این امور شده بود. او مجبور بود فقط و فقط از کنج توالت به تماشای هنرنمایی شلنگ بنشیند.

هر از گاهی از همنوعانش می شنید که نسل آفتابه ها هنوز کاملاً از بین نرفته بود. برخی پیرمردها و پیرزن هایی که هنوز قدرت چمباتمه زدن روی کاسه توالت های روستا را داشتند، هنوز که هنوزه، آفتابه را انیس و مونس خلوت خود می دانستند. هنوز راننده کامیون هایی بودند که با خود آفتابه حمل می کردند تا شب و نصفه شب، در بیابان های بی آب و علف، قضای حاجاتشان را بدون پاکیزگی به اتمام نرسانند. هنوز هم پیدا می شدند راننده اتوبوس هایی که به جای بطری یک و نیم لیتری آب معدنی، از آفتابه برای طهارت خود استفاده کنند.

آفتابه چشمانش را بست و خود را در دستان راننده کامیونی تصور کرد که در شانه ی خاکی جاده کنار زده بود و داشت با کمک آفتابه خودش را می شست. خود را درون توالت سنگی یک خانه ی روستایی تصور کرد که اهالی خانه، روزی چندبار از او استفاده می کردند و او از این بابت خشنود بود. تصور کرد که اگر مهمانانی از کلانشهرها به آن روستا بروند، برای شستن خودشان با آفتابه چقدر مشکل خواند داشت؛ و از این موضوع خنده اش گرفت. خنده ای شیرین که فقط در رؤیا امکان پذیر بود.

برق توالت روشن شد و یکی از اهالی خانه پس از قرارگیری در پوزیشن مناسب و پس از مجسمه سازی با دقتی مثال زدنی، شلنگ را برداشت و شاهکار هنری اش را به قعر چاه مستراح لانچ کرد. سپس بیرون رفت و دوباره برق را خاموش کرد.

توالت مجدداً تاریک شد و آفتابه محزون از اینکه مدت ها می شد که کسی حتی به او دست نزده بود، به فکر فرو رفت. جایی در انتهای قلب پلاستیکی اش می دانست که این وضعیت پایدار نخواهد ماند. روزی می رسید که دوباره از آفتابه ها استفاده می شد. روزی می آمد که استفاده از آفتابه دوباره مُد می شد و او می توانست خویشاوندانش را پشت ویترین مغازه ها تصور کند. می دانست که انسان ها روزی به شکلی و به علتی دوباره به آفتابه ها رو می آوردند و بازار آنها حسابی داغ خواهد شد.

و چنین شد.

یک روز صبح، یکی از اهالی خانه وارد توالت شد و پس از انجام عملیات تخلیه، یکراست سراغ آفتابه رفت! آفتابه متعجب و خوشحال از این موضوع، سر از پا نمی شناخت. نمی دانست چه اتفاقی افتاده که از او استفاده می شد، اما مهم نبود. سرانجام این انتظار طولانی به پایان رسید.

حالا آفتابه از یک وسیله ی منزوی، به یک وسیله ی پرکاربرد تبدیل شده بود. کم کم متوجه قضیه شد و علتِ روی آوردن انسان ها به آفتابه ها را فهمید. فهمید که ذخایر آب شهری کم شده و مردم مجبورند تا مدت ها آب ذخیره کنند. آب لوله کشی به قدری ضعیف بود که تنها چند قطره از آن می چکید و کفاف پر کردن یک لیوان را هم نمی داد. اما این مشکل آفتابه نبود. مشکل انسان ها بود. مادامی که انسان ها به دغدغه های آفتابه ها فکر نمی کردند، دلیلی نداشت که آفتابه ها برای انسان ها دل بسوزانند.

آفتابه حالا به جایگاه اصلی خودش برگشته بود. او با فخر و غرور، کنج توالت می ایستاد و با نگاه های زیرچشمی به شلنگ، بادی به غبغب می انداخت و هربار که لوله اش به نواحی ممنوعه ی انسان ها نزدیک تر می شد، گل از گلش می شکفت.

آفتابه حالا روزهای آخر عمرش را می گذراند. او پوسیده شده بود و کم کم باید جای خود را به یک آفتابه ی جوان می داد. مشکل کمبود آب کماکان وجود داشت و به نظر می رسید دغدغه های معیشتی و رفاهی انسان ها قرار بود بیش از پیش شود. و آفتابه ی جوان حالاحالاها می توانست درون توالت جولان دهد و برای خودش آقایی کند. جانشین برحق او در آن توالت، قرار بود سالیان سال وظیفه ی ذخیره آب و تمیز کردن مجاری دفعی انسان ها را برعهده بگیرد. و آفتابه ی پا به سن گذاشته از این موضوع ناراحت نبود. اگر مثل گذشته در انزوا می مُرد، حتماً مرگ ناکامی داشت. اما حالا که در اواخر عمرِ پر فراز و نشیب خود، به آرزوی خود رسیده بود، دیگر چیزی از این دنیا نمی خواست. آفتابه اکنون می توانست با خیال راحت دور انداخته شود و در کنار آشغال های دیگر، زندگی جدید را آغاز کند. زندگی ای که در آن، کم آبی، بلااستفاده بودن و عدم توجه انسان ها اهمیتی نداشت.

 

 

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%af%d9%88%d9%85/feed/ 9
داستانک های شهر – قصه ی اول https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%a7%d9%88%d9%84/ https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%a7%d9%88%d9%84/#comments Sat, 01 Sep 2018 18:41:22 +0000 http://www.the-city.ir/?p=3656 با اولین قصه از سری داستان های کوتاه «داستانک های شهر» همراه ما باشید. نام داستان را شما انتخاب کنید! لطفاً نظر خود را حتماً برای ما بنویسید.

نویسنده : سامان کتال

 

 

 

 

 

 

 

 

ماریا جلوی درِ خانه مشغول طناب بازی بود. هفده بار از روی طناب پریده بود که چیزی توجه اش را جلب کرد. یک اتوبوس داشت از جلوی خانه می گذشت و درون آن، پر بود از مردان و زنان بالغ. تنها چیزی که توجه ماریا را جلب کرده بود، حضور دختربچه ای بود که پشت صندلی راننده نشسته بود و داشت مستقیماً به ماریا نگاه میکرد. اما ماریا به این دلیل شیفته ی دختربچه نشده بود. ماریا به این علت محو دختربچه ی درون اتوبوس شده بود که آن دختربچه، خودِ ماریا بود. همان لباس بلند سفید با گل­های صورتی و آبی را به تن داشت. پس از چند ثانیه چشم در چشم شدن، اتوبوس در پیچ خیابان بعدی از نظر محو شد. ماریا طناب آبی رنگ خود را روی چمن­ ها انداخت و به سرعت به خانه رفت. مادرش را در آشپزخانه یافت و گفت: “مامان! مامان! من خودمو دیدم! یه دختر درست شبیه من توی اتوبوس نشسته بود!”

مادرش که سرگرم تمیزکردن کابینت ها بود، با لحنی سرشار از رفع تکلیف گفت: “حتماً یکی شبیه تو بوده عزیزم.”

“ولی مامان، اون خودم بودم! خودِ خودم!”

“عزیزم، این امکان نداره. حتماً چون موها و صورتش شبیه تو بود، فکر کردی شبیه خودته.”

“مامان! اون خودم بود! حتی لباسش هم شبیه من بود!”

مادر ماریا که کم کم داشت کلافه می شد، رو به او کرد و گفت: “عزیزم، یه بار گفتم که چنین چیزی امکان نداره. نمیشه دو نفر توی دنیا مثل هم باشن. حالا برو سراغ بازیت.”

ماریا غمگین و ناامید، به اتاقش رفت، در را بست و روی تختخوابش نشست.

ماریا حتی یادش رفت طنابش را از جلوی خانه بردارد.

***

ماریا تک و تنها درون اتوبوسی سفیدرنگ، در صندلیِ پشت راننده نشسته بود و به خانه هایی که از کنارشان می گذشت نگاه می کرد. ناگهان ماریا متوجه دختربچه ای شد که داشت جلوی یکی از خانه ها طناب بازی می کرد. چند ثانیه ای با بهت و حیرت به دختر بچه زل زد. سپس سر پیچ بعدی، از اتوبوس پیاده شد و به طرف خانه ی دختربچه ای که داشت طناب میزد رفت. دختر بچه دیگر جلوی خانه نبود، اما طنابش روی زمین افتاده بود. ماریا طناب را برداشت و وارد خانه شد. یک زن که به نظر می رسید مادرِ دختربچه باشد، در آشپزخانه مشغول بود.

زن که همچنان سرگرم بود، با دیدن ماریا که طناب در دستش بود، گفت: “طناب بازیت تموم نشد؟”

ماریا چیزی نگفت و در عوض، به درِ اتاقی که چند برچسب عروسکی به آن چسبیده بود نگاه کرد. به نظر می رسید آن اتاق متعلق به همان دختربچه باشد. به طرف اتاق رفت و خواست در را باز کند. اما لحظه ای درنگ کرد. سپس، طناب را دور دستگیره ی در اتاق انداخت و از خانه بیرون رفت. زن، سرش توی کابینت ها بود.

***

ماریا در اتاقش را باز کرد و همین که خواست بیرون بیاید، دسته ی طناب زیر پایش گیر کرد. کف پای او به شدت درد گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد، اما پایین نریخت. ماریا طناب را برداشته و به آشپزخانه رفت تا به مادرش بگوید که این روش گوشزد کردن برای دختری به سن و سال او مناسب نیست.

پشت سر مادرش که روی چهارپایه ایستاده بود و داشت وسایل را درون کابینت می چید ایستاد و گفت: “درسته من یادم رفت طنابم رو از توی حیاط بردارم. اما شما هم نباید اونو دور دستگیره در اتاق بپیچید. نزدیک بود زمین بخورم! کف پام قرمز شده!”

مادرش از کار کردن دست کشید و به او خیره شد.

ماریا گفت: “چیه؟ نکنه وقتی گفتم یه نفر  شبیه خودم رو دیدم، خواستی مجازاتم کنی؟!”

مادرش با دهان باز، فقط پلک زد.

***

ماریا در ایستگاه نشسته بود و منتظر بود اتوبوس دیگری سر برسد. در همین حین، داشت به این فکر می کرد که چطور می شود یکی دقیقاً شبیه خودش در دنیا وجود داشته باشد، آن هم در همین شهر! داشت به خودش می گفت که چرا درِ اتاق را باز نکرده و با دختربچه روبرو نشده بود. بابت این کار، صدبار به خودش لعنت فرستاد. اتوبوس بعدی از راه رسید.

***

چهارده بلوک آنطرف تر، دخترکی کنار پیاده رو، جلوی بانک بزرگ ایالتی، بی سر و صدا مشغول بادکنک فروختن بود. زیاد مشتری نداشت و هر از گاهی، کودکی که شیفته ی بادکنک ها می شد، با اصرار به مادرش او را مجاب می کرد تا یکی از آن بادکنک ها بخرد. از صبح، فقط هشت بادکنک فروخته بود.

یک مرد و یک زن، همزمان روبروی او ایستادند. زن و مرد با یکدیگر نسبتی نداشتند. مرد می خواست برای پسر دو ساله اش بادکنک بخرد و زن، بادکنک ها را برای تزئین اتاق خواهرزاده اش که تازه به مهدکودک رفته بود می خواست.

مرد، وقتی پول ها را از جیبش درآورد تا به دخترک بدهد، خشکش زد. چند ثانیه به او خیره شد و سپس مِن و مِن کنان گفت: “تو… تو… همون دختری نیستی که امروز توی اتوبوس نشسته بودی؟”

مرد، راننده ی اتوبوس بود. اما دخترک اصلاً او را نمی شناخت.

ناگهان هر دو متوجه شدند که زن هم با چهره ای حیرت زده به دخترک خیره شده است. زن که نمی دانست چه بگوید، چند لحظه در همان حالت ایستاد. در همان حین، مرد راننده ی اتوبوس گفت: “شما هم این دختر رو یادتونه؟ امروز توی اتوبوس نشسته بود.”

زن با دهان باز، سرش را به چپ و راست تکان داد.

مرد پول بادکنک را به دخترک داد، شانه بالا انداخت و با تعجب و کلی سؤال در ذهنش، از او و زنِ کماکان حیرت زده دور شد.

زن، که حالا به خودش آمده بود، یکی دو قدم جلوتر آمد و کمی خم شد. صورتش فقط دو وجب با صورت دخترک فاصله داشت. چند ثانیه از نزدیک به او زل زد. سپس دهان باز کرد و پرسید:

“تو همونی نیستی که امروز جلوی خونه ی خودتون داشتی طناب بازی می کردی؟”

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

 

 

]]>
https://the-city.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%a9-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d9%87%d8%b1-%d9%82%d8%b5%d9%87-%db%8c-%d8%a7%d9%88%d9%84/feed/ 21