داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی چهارم

چهارمین قصه از سری “داستانک های شهر” با طراحی کاور اختصاصی منتشر شد! این داستان جذاب و متحیر کننده را بخوانید و لذت ببرید.  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک چهارم دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

نویسنده: سامان کتال

طراحی کاور: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 

وقتی گوزلی داشت فرم رفع مسئولیت های بیمارستان را برای عمل جراحی اش امضاء می کرد، به قدری ذوق و شوق داشت که اصلاً مفادش را نخواند. سرانجام پس از طی کردن مراحل قانونی و همچنین راضی کردن والدینش، توانسته بود مجوز تغییر جنسیت خود را دریافت کند. به محض اینکه تأییدیه به دستش رسیده بود، خودش را به بیمارستان رساند.

بیمارستان را یکی از دوستانش که با دکتر هووِل آشنایی داشت به او معرفی کرده بود. رزومه و بیوگرافی خاصی از دکتر هووِل در سایت ها پیدا نمی شد. اما شنیده ها حاکی از این بود که او مجرب ترین پزشک در زمینه ی تغییر جنسیت است.

پس از طی کردن امور اداری بیمارستان، سه جلسه ی روان درمانی برای او و سایر متقاضیان ترتیب دادند تا آنها را با چالش های زندگی جدیدشان آشنا کنند.

تعدادی از داوطلبان پس از گذشت جلسات روان درمانی، قید تغییر جنسیت را زدند و بهتر دیدند با شرایط فعلی خود کنار بیایند، اما گوزلی روی تصمیم خود مُصر بود و هیچ چیز نمی توانست او را پشیمان یا دلسرد کند.

سرانجام، شنبه از راه رسید. روزی که گوزلی می بایست برای انجام عمل سرنوشت ساز – یا بهتر است بگوییم سرنوشت عوض کن – خود، زیر تیغ جراحی دکتر هووِل می رفت. عمل، 14 ساعت طول می کشید. این موضوع در فرم نوشته شده بود، اما از آنجایی که گوزلی اصلاً فرم را نخوانده بود، مدت زمان انجام عمل را از پرستار پرسید.

گوزلی با لباس یکسره ی سبزرنگ و کلاه کشی بر سر، روی تخت دراز کشید. جراحی از قسمت های اصلی و اندام های تولیدمثل شروع می شد. سپس سراغ بالاتنه و صورت می رفتند. بیهوشی، رکن اصلی کار بود، اما برای گوزلی تفاوتی نداشت، چون او اصلاً به این موضوع که درون فرم ذکر شده بود توجهی نکرده بود. فقط هدف نهایی اش اهمیت داشت، و هدف وسیله را توجیح می کرد!

پس از چند ثانیه خیره ماندن به لامپ پرنوری که یک متر بالاتر از پیشانی اش قرار داشت، از هوش رفت.

 

***

 

وقتی گوزلی بیدار شد، احساس کرختی می کرد. دست ها و پاهایش سِر بودند. درد عجیبی در پایین تنه اش حس می کرد. یکی از چشمانش پانسمان شده بود. آن یکی چشمش که باز بود، تار می دید. نمی توانست از جا بلند شود. به نظرش می رسید که زخم بستر گرفته بود، زیرا از پشت کتف تا پشت ران هایش تیر می کشید. اما مگر چند ساعت روی تخت دراز کشیده بود؟مگر عملش چند ساعت به طول انجامیده بود؟

سعی کرد به پهلو بچرخد، اما نتوانست. درد سوزناکی او را تا پای مرگ برد و برگرداند. خواست پرستار را صدا کند، اما نتوانست. دهانش گس و گلویش به شدت خشک بود. انگار ده سال می شد که رنگ آب را ندیده بود. سرش سنگین بود و در گوش هایش صداهای نامفهوم عجیبی می شنید. انگار که یک جفت هندزفری خراب توی گوش هایش فرو کرده باشند.

ناگهان متوجه یک چیز شد و خشکش زد. او در اتاق بیمارستان نبود. اصلاً در هیچ اتاقی نبود، بلکه روی زمینِ روبازی دراز کشیده بود و داشت با همان یک چشم کم سوی خود به آسمان ابری نگاه می کرد!

شوکه شد و همین باعث شد یک تکان ناگهانی بخورد و درد در سراسر وجودش خودنمایی کند. به هر زحمتی بود، درد را به جان خرید و سعی کرد به زور از جای خود بلند شود.

با تقلا و فشار روی زمین نشست و با چشم نیمه بازش به اطراف چشم دوخت. نمی توانست چیزی که می دید را باور کند. او وسط یک بیشه زار قرار داشت و اطرافش را بوته های سبز و زرد احاطه کرده بودند. چند درخت بصورت پراکنده در دوردست ها دیده می شد. پرندگان در آسمان ابری پرواز می کردند و چهچهه می زدند.

او را وسط جنگل رها کرده بودند؟ امکان نداشت! او باید الان در بخش و تحت مراقبت های پس از جراحی می بود. باید از دکتر هووِل و بیمارستان شکایت می کرد و آنها را به سزای اعمالشان می رساند. اما چگونه باید راه بیمارستان را پیدا می کرد؟

سعی کرد دستش را بالا بیاورد تا سرش را بخاراند که دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش چهارتا شد. نه! امکان نداشت! نه!

به پاهایش نگاه کرد. نه! به بدنش، بدن بی لباسش نگاه کرد و حیرت زده تر از همیشه شد. به اندام های تناسلی اش نگاه کرد. سپس سرش گیج رفت و بیهوش شد.

 

***

دکتر هووِل از پشت تلفن به منشی اش گفت: “شماره ی پروفسور فاستر رو برام بگیر.”

منشی گفت: “الان براتون وصل می کنم.”

پس از سه دقیقه، تلفن دفتر دکتر هووِل زنگ خورد. دکتر گوشی را برداشت و با حرارت و صمیمت، با شخصی که پشت خط بود خوش و بش کرد.

“سلام پروفسور فاستر عزیز! اوضاع رو به راهه؟”

“دکتر هووِل، منتظر تماست بودم. امیدوارم خوش خبر باشی.”

“آره، بالاخره پس از مدت ها.”

“خوشحالم. کجاست؟”

“کنیا. گفتم اونجا بهت نزدیک تره.”

“آره. ممنونم.”

“هوا چطوره؟”

“ابری.”

“امیدوارم بهترین استفاده رو ازش کنی، فاستر.”

“امیدوارم این یکی هم مثل قبلی از دستم در نره.”

دکتر هووِل خندید و گوشی را سر جایش گذاشت.

 

***

 

گوزلی با صدای هلی کوپتر به هوش آمد. دو نفر با چیزی شبیه شوکر در دستشان، داشتند آرام و با احتیاط به او نزدیک می شدند. گوزلی می خواست حرفی بزند، اما صدایی جز خرخر از او در نمی آمد. سعی کرد بلند شود تا فرار کند، اما یکی از افراد، با شوکرش به او ضربه زد. بدنش لمس شد. دو نفری، او را کشان کشان به سمت هلی کوپتر بردند و داخل قفسی که درون هلی کوپتر تعبیه شده بود انداختند. در قفس را قفل کردند و روی آن را با پارچه ای برزنتی پوشاندند.

گوزلی مات و مبهوت بود. سپس صدای مکالمه ی دو نفری که او را داخل بالگرد آورده بودند را شنید.

یکی از آنها گفت: “امیدوارم تا وقتی به مرکز تحقیقات زیست شناسی می رسیم، آروم بمونه.”

نفر دوم به شوکری که در دستش قرار داشت اشاره کرد و گفت: “با همین به حسابش می رسم.”

سپس هلی کوپتر از جا بلند شد و گوزلی به جز صدای ملخ های بالگرد، چیزی نشنید.

حالا گوزلی درون قفسی در هلی کوپتر، راهی منطقه ی حفاظت شده ی حیات وحش، در جنوب کنیا بود. منطقه ای که مجهز به آزمایشگاه زیست شناسی ای بود که در آنجا روی گونه های جهش یافته و ناقص الخلقه تحقیق می کردند. حالا اگر پدر و مادر گوزلی، او را با شکل و شمایل جدیدش می دیدند، به هیچ وجه نمی پذیرفتند که او فرزند آنهاست. گوزلی حالا به یک حیوان ناشناخته تبدیل شده بود و باید در زندگی جدیدش، کنار سایر حیواناتی که آنها را فقط در مستندها دیده بود زندگی می کرد. حالا باید تنازع بقا را در کنار گونه های جانوری وحشی مانند بوفالوها، شیرها، کفتارها، گورخرها و کرکس ها ادامه می داد.

 

***

 

 

فرم پذیرش مسئولیت های جانبی تغییر ماهیت

 

اینجانب ………. با شماره شناسایی ……. و کد اجتماعی ………. بدینوسیله رضایت خود را مبنی بر تغییر جنسیت و ماهیت فعلی خود اعلام می دارم. طی این توافقنامه، بنده تأیید کرده و رضایت می دهم تا کادر پزشکی بیمارستان، هرگونه تغییرات جنسیتی، هویتی و ماهیتی را روی بدن من پدید آوردند.

بنده رضایت کامل خود را مبنی بر انجام تحقیقات علوم پزشکی حین عمل جراحی روی بدنم را اعلام می دارم.

موافقم در صورتی که پزشک جراح، امکان ادامه ی عمل جراحی را نداشته باشد، یکی از دستیاران، وظیفه ی ادامه ی جراحی را به عهده بگیرد.

در صورت عدم رضایت بیمار از نتیجه و یا نحوه ی جراحی، هزینه های جراحی مسترد نخواهد شد و مدیریت بیمارستان در این مورد ذینفع نیست.

مسئولیت تمامی اشتباهات، اشکالات، موانع، و سهل انگاری های کادر پزشکی بر عهده ی بنده است و بیمارستان و تیم جراحی، هیچگونه مسئولیتی در قبال اختلالات عملکردیِ سوء در قبال پروسه های زیست محیطی و حیاتی بنده نخواهند داشت.

بنده رضایت می دهم در صورتی که روند عملیاتی جراحی به هر شکلی به مشکل برخورد – مشکلاتی اعم از عدم زیست پذیری در قالب جدید، نارسایی های پاتولوژیک، آسیب های ارگان های داخلی شامل عصب و نخاع، بارورپذیری، تولیدمثل و شاخصه های مبهم بیولوژی – امکان زنده ماندم به هر نحوی، حتی به شکل گونه های جاندار غیرانسان و هر موجود زنده­ ی ممکن فراهم باشد.

امضاء و اثر انگشت متقاضی

 

پایان

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

 

 

9 دیدگاه

  1. سلام. بسیار جالب و خوب بود.بابت استعدادتون در نوشتن داستان های کوتاه بهتون تبریک میگم. نمیدونم تا به حال داستان بلند هم نوشتید یا نه چون کنجکاوم بدونم در مورد داستان های بلند هم کارتون به همین خوبیه یا نه. لطفا اگر رمانی نوشتید اسمش رو برام بنویسید. در مورد اسم داستان هم بنظرم کالبد جدید اسم مناسبی باشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا